یادداشت عینکی خوشقلب
دیروز
4.2
11
«تابوت سرگردان» همانطور که از اسم و تصویر جلدش پیداست؛ در مورد یک تابوت است که بناست با کالسکه از جایی به جای دیگر برود. از نویسنده که «حمیدرضا شاهآبادی» است هم اینطور برمیآید که احتمالاً داستان (مثل باقی کتابهای اخیر نویسنده) در زمانۀ قاجار بگذرد و احتمالاً جزییاتی از فانتزی و وحشت هم داشته باشد. البته اینبار امیدوار بودم که واقعگرا باشد و اینطور نبود. «صمد» پسرکی محصل طب در دارالفنون تهران است که یک روز استادش «صدرالحکما» از او میخواهد یک جسد را که برای کالبدشکافی به تبریز ببرد. نویسنده مثل همیشه با ظرافت، جزییات زمان و مکان داستان را شرح میدهد. بدون اینکه اطلاعات مستقیم در داستان ریخته شوند یا خواننده را دلزده کند. صدرالحکما برای صمد توضیح میدهد که هیچکس نباید بفهمد در این تابوت چیست، چون مردم هنوز درک نمیکنند که برای آموزش طب، دیدن جسد یک انسانِ واقعی لازم است و ممکن است برخورد بدی با صمد بکنند. پس او باید در نهایت مراقبت و دقت، جسد را از تهران به تبریز ببرد و هیچکس هم نباید بفهمد که در آن جعبه چیست. جعبه مهر و موم میشود و صمد به هر که میرسد میگوید که داخل آن کتاب است و قرار است به دارالفنون تبریز برود. البته قصد اصلی صمد از رفتن به تبریز، بردن این جسد نیست. صمد به دعوت «ایرج میرزا» قرار است در یک محفل ادبی در تبریز ،شعرش را بخواند تا در روزنامهای چاپ شود. همین بهانهای برای معرفی شخصیت ایرج میرزا، شاعر دورۀ قاجار است. این بار هم مثل معرفیِ میرزا حسن رشدیه، در کتاب دروازه مردگان، نویسنده خیلی خوب توانسته است یک شخصیت تاریخی را معرفی کند و مواجهه شخصیتِ نوجوان داستان با شخصیت تاریخی بسیار طبیعی و باورپذیر ترسیم شده. حمیدرضا شاهآبادی به خوبی ایرج میرزا را به مخاطب خودش معرفی میکند و حتی با ظرافت کامل نقاطِ ضعف و قوت او را هم نشان میدهد. ایرج میرزا شاعر خوب و توانایی است، اما آن طور که باید از تواناییهایش استفاده نکرده، دقیقاً آنچه ما در کتابهای تاریخ ادبیات هم خواندهایم. با این تعریف اگر خواندن «تابوت سرگردان» تنها همین یک فایده را داشته باشد (یعنی آشنایی با ایرج میرزا) به نظرم خواندن آن مفید است. البته که مزایای دیگری هم دارد. داستان در هر فصل از نظر زمانی جابهجا میشود. در فصلهای فرد ما در زمان حال و همراه با صمد در راه تهران به تبریز هستیم و در فصلهای زوج به گذشته میرویم تا سرگذشت صمد را بفهمیم. اینکه پدر و مادرش چه کسانی هستند؟ چرا طب میخواند و شعر میگوید؟ چرا از راه و جاده میترسد؟ و تعداد زیادی سوال دیگر که نویسنده در داستان کاشته و تا پایان قصه به همۀ آنها پاسخ میدهد. جابهجایی زمانی باعث میشود حوصلۀ خواننده سر نرود و داستان ریتم بهتری پیدا کند. ولی گاهی اوقات اعصابت را هم خرد میکند، مثلاً در یک لحظه حساس منتظر ادامۀ قصه هستی و ناگهان به گذشته پرت میشوی و برای فهمیدن ادامۀ آن باید یک فصل صبر کنی. (اتفاقی که در کتاب دروازۀ مردگان هم رخ میداد و واقعاً برای من ناراحتکننده بود، احتمالاً برای مخاطبِ نوجوانِ کمی کمصبر؛ ناراحتکنندهتر.) فضای ابتدای داستان واقعاً شوقانگیز بود، قدم زدن در دوران قاجار، همراه با یک جوانِ شاعرِ محصل طب، با یک جنازه که روی سقف کالسکه است و قرار است به دست دانشجوهای تبریزی برسد و تصور اینکه وقتی صمد به تبریز برسد چه خواهد شد؟ آیا به محفل ادبی تبریز میرسد؟ شعرش را میخواند و دوباره با ایرج میرزا ملاقات میکند؟ شاید به همین خاطر هم انتظار داشتم که قصه برخلاف باقی کتابهای اخیرِ نویسنده یک فضای کاملاً واقعگرا داشته باشد و حتی تصمیم داشتم این انتخاب و تغییر مسیر به واقعگرایی را تحسین کنم. حتی در بخشی از داستان با پیدا شدن یک جسد دیگر، فضای قصه به سمت معمایی شدن و پیدا کردن سرنخ و کشف کردن قاتل میرود. یک مأمور نظمیه هم همراه صمد هست که میتواند به عنوان کارآگاه شناخته شود همه چیز برای یک رمان واقعگرای معمایی آماده است اما در همین نقطۀ طلایی است که ناگهان عنصر فانتزی قصه وارد میشود و همه چیز تغییر میکند. اشتباه نشود، من مخالف کتابهای فانتزی نیستم، اتفاقاً چه در نوجوانی چه همین امروز بیش از هر ژانر دیگری، دلبستۀ آثار فانتزی هستم در این مورد هم نمیتوانم بگویم که عنصر فانتزیِ داستان به قصه نمینشیند یا جذاب نیست. اتفاقاً شخصیتی که نویسنده طراحی کرده و سرگذشت او جذابیت ویژهای دارد اما دلم میخواست این دو را در دو کتاب متفاوت ببینم. انتظار داشتم صمد با درگیریهای واقعی جسد را به تبریز برساند (یا حتی نرساند اما آنچه در مسیر با آن روبهرو میشود، واقعی باشد.) و بخش فانتزی داستان را در کتابی دیگر ببینم که به صورت اختصاصی مربوط به فضایی کاملاً فانتزی باشد، که هر دو قطعاً کتابهای جالبی میشدند. با وجود همۀ این نکات، تابوت سرگردان کتاب جالبی است. داستان روان و خواندنی، ریتم خوب و شخصیتپردازیهای جالبی دارد. احتمالاً بخش ابتدایی داستان برای کسانی مثل من که از خواندن رمانهای تاریخی لذت میبرند جذاب باشد و بخش دوم آن کسانی را که فقط از فانتزی لذت میبرند جذب کند. احتمالاً بخش دوم کتاب باعث میشود داستان بیشتر باب طبع نوجوانهای پسر باشد، همانطور که ممکن است بعضی از دخترها را دلزده کند. (با توجه به اینکه دیدهام بعضی از بچهها واقعاً از کتاب دروازۀ مردگان ترسیدند. احتمالاً خواندن این اثر هم برای بچههای خیلی حساس مناسب نباشد، چون در بخش دوم با صحنههای دلخراشی مواجه میشویم.) حالا که فکر میکنم، بعد از خواندن کتاب «کابوسهای خندهدار» (اثر قبلی همین نویسنده) احساس جالبی داشتم. اما حالا تقریباً دو سال، چیز زیادی از آن یادم نمیآید و فقط یک فضای تیره و وحشتآور را به خاطر دارم و احساس میکنم بعد از گذشت مدتی از خواندن «تابوت سرگردان» هم چنین حسی باقی بماند. خصوصاً که بخش دوم کتاب فضایی تیره دارد و از نشاط و شورِ ابتدایی آن خبری نیست. با همۀ این تعاریف، کتابهای حمیدرضا شاهآبادی باعث میشود به آیندۀ کتاب نوجوانِ ایرانی بسیار امیدوار باشم. کتابهای نوجوان ما به چنین استحکامی در داستان نیاز دارند و همینطور به شخصیتهایی واقعی و باورپذیر که صرفاً از کلیشههای روزمره برای تصور کردن یک نوجوان، پیروی نکنند و اگر بناست اطلاعاتی در داستان به مخاطب داده شود، باید به همین شیوه پیش رفت، بدون مستقیمگویی و کاملاً همراه با فضای داستان. آنچه تابوت سرگردان، کابوسهای خندهدار و دروازه مردگان در خود دارد و باعث خوشحالی و امیدواری نوجوانها و دوستداران کتاب نوجوان است.
(0/1000)
فهیمه محمودی
دیروز
1