بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت عادله سلیمی (بهارنارنج)

                چند شب پیش و در نیمه‌های شب، خواندن کتاب "سقوط" اثر آلبر کامو را تمام کردم. تعریف‌های زیادی درباره‌اش شنیده بودم. چه از اهل کتاب، چه نظرات برنامه فیدیبو و چه گاه و بی‌گاه از منابع مختلف. تاحدودی با نظرات موافق بودم و تاحدود زیادی مخالف. اول برای شفاف شدن موضوع به قصه‌ی کتاب می‌پردازم و بعد ان‌شاءالله تا جایی که متوجه شده‌ام به نقدش.
کتاب درباره‌ی ژان باتیست کلامنس است که در رستورانی با غریبه‌ای آشنا می‌شود و داستان زندگی خودش را برای او بازگو می‌کند. او تعریف می‌کند که چندسال پیش وکیلی موفق و مردم‌دار و بسیار ریاکار بوده است و در زندگی خود خوشبخت بوده، او خودش را از دیگران هوشمندتر و موفق‌تر می‌دانسته است‌. تا این که شبی از روی پلی می‌گذشته و زنی را می‌بیند که از روی پل خم شده است. کمی که دور می‌شود صدای افتادن چیزی در آب را می‌شنود اما بدون هیچ اقدامی به راه خود ادامه می‌دهد و عمل خودش را توجیه می‌کند. از اینجا سقوط شروع می‌شود. می‌فهمد که هیچ دوستی ندارد، به دو رویی خودش پی می‌برد و از دیگران متنفر می‌شود. او به جستجوی خودش می‌پردازد و نیاز به اعتراف، برای آرامش روح در او موج می‌زند. دست به کارهای مشغول کننده می‌زند و به مرگ فکر می‌کند و برای خواننده اعتراف می‌کند و...
گروهی که موافق این کتاب هستند بیش‌تر سخن "ژان پل سارتر" را راجع به این کتاب نقل می‌کنند که گفته: «این کتاب زیباترین و فهم‌ناشده‌ترین اثر کاموست.» من نیز در مورد فهم ناشده‌ترین اثر با سارتر موافق هستم. زیرا جملات آنقدر بهم چسبیده و پشت سر هم بود که گاها خسته کننده و از حوصله‌ی مخاطب خارج می‌شد و این فهم اثر را کمتر می‌کرد. در این کتاب کامو به مردی پرداخته که قبلا یک وکیل موفق بوده است اما در تمام کارهایش که از دید مردم بسیار خیرخواهانه و همراه با ادب اجتماعی بالا نیز بوده، ریا موج می‌زند و نویسنده صریحا به تمام اهداف پشت کارهایش اشاره می‌کند. این ویژگی در تمام ما انسان‌ها کم و بیش وجود دارد که این دید صریح را ما نیز باید در زندگی خود و در مواجه با اعمال‌مان داشته باشیم. اما چیزی که در کتاب مرا آزار می‌داد و در جستجوی نقدهایی که داخل اینترنت و... انجام دادم نیافتم - در حالی که حس می‌کردم باید حتما چنین چیزی در جایی نوشته شده باشد و هرچه گشتم ندیدمش-، اشاره به کفر گویی‌های نویسنده در خلال مباحث بعضا جالبی بود که به آن اشاره کردم. 
دیدگاه نویسنده در مورد حضرت مسیح(ع) این است که مسیح(ع) خودش می‌دانسته گناهکار است و برای همین تن به این‌جور شکنجه و مرگی داده است، او فقط نمی‌دانسته برای کدام‌یک از گناهانش دارد مجازات می‌شود! سپس نویسنده به این موضوع می‌پردازد که مسیح(ع) سرچشمه ی تمام گناهانی بوده که در کشتن خودش شکل گرفته، چرا که به خاطر ولادت او کودکانی کشته شدند( البته این تصور نویسنده است.)


+ من نقاد نیستم و به لحاظ ادبی اصلا سررشته‌ای از روش نقد کتاب و آثار ادبی ندارم که بخواهم چنین اثری را به ورطه‌ی نقد بکشم. اما طبق آموزه‌های دینی و حدیثی که از حضرت مسیح(ع) به ما رسیده با این مضمون که نقد کننده‌ی کلام باشید و هرچیزی را همین‌طور بدون نقد نپذیرید، سعی کردم نقدی هرچند کوچک و ضعیف بر این کتاب داشته باشم.
خوندن این کتاب رو اگر با دید نقادانه بخوانید توصیه می‌کنم البته فقط برای متوجه شدن فضای فکری نویسنده و جامعه و یادگیری نکات نویسندگی، وگرنه به جز نکاتی که گذاشتم چیز خاص دیگری نداشت که ارزش خواندن داشته باشد.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.