یادداشت Melika.H

Melika.H

1401/03/04

                همه ی چیز ها یک شروع و پایانی دارند. بعضی اوقات اتفاقاتی رخ می دهند که شاید طبق میل و خواسته ی ما نباشند. اتفاقاتی که جبران ناپذیر هستند. حادثه هایی که تاثیر زیادی روی زندگی ما می گذارند. اما می توان با شروعی دوباره و جدید تاثیر آن را کم رنگ تر کرد یا حتی از بین برد. شروعی که با تغییر همه چیز و همه جا شکل می گیرد!
از آن موقع تا به حال همه چیزی تغییر کرده است. اتاق بابا درش بسته شده است و اصلا باز نمی شود. مامان یک جا بند نمی شود و سعی میکند خودش را به کاری مشغول کند. رین هم تغییر کرده است. قسمتی از قلبش شکسته. قسمتی بزرگ که با هیچ چیز درست نمی شود. مامان سعی دارد همه چیز را روبه راه کند. می خواهد شروع جدیدی داشته باشد تا بلکه آن خاطره از یادشان برود و جای خالی او حس نشود. اما واقعا این شروع تاثیری دارد؟ 
اگر آن شب هرگز شروع نمی شد. اگر آن فکر به سرش نمی افتاد. اگر او از خانه بیرون نمی رفت. اگر هیچ کدام از این اتفاقات رخ نمی دادند، همه چیز خوب و عالی پیش می رفت، مثل گذشته! اما آن شب نحس شروع شد، او بیرون رفت و آن اتفاق رخ داد. به یک آن همه چیز تغییر کرد؛ همه ی همه …

 
درست مثل باران، داستانی جالب با شخصیت های متفاوت داشت.
داستان شخصیت های زیاد و خاصی نداشت اما متفاوت بودند. شخصیت پردازی نویسنده به نظرم خیلی خوب بود. با اینکه شاید خواننده همه ی شخصیت ها را درک نمی کرد اما به گونه ای بود که دوست داشت با ان ها همراه شود و به داستان ادامه بدهد. بیشتر داستان و گره هایی که اتفاق می افتادند ذهن و احساسات شخصیت ها را درگیر خود می کرد. گره ها اتفاقاتی بودند که ممکن بود برای هر کسی در زندگی پیش بیایند و چون هر شخصیت عکس العمل متفاوتی داشت و هیچ کدام یکسان نبود، خواننده را نیز درگیر خود می کرد و مجبور می کرد تا خودش را جای تک تک آن ها جا می زد. با اینکه شاید خیلی از آن ها را درک نمی کرد اما باز با آن ها همراه می شد تا ببیند در اخر چی کار می کنند.
داستان شخصیت محور بود و از زبان خود شخصیت اصلی (رین) تعریف می شد. گره ها به جز آشفتگی اول داستان و نقطه ی اوج زیاد بزرگ و هیجان انگیز نبودند اما چون بسیار واقعی بودند و جزء مشکلاتی بودند که ممکن است هر روز اتفاق بیافتند، بسیار ذهن را درگیر خود می کردند. با دیدن درگیر شدن احساسات شخصیت ها نیز این درگیری بیشتر می شد.
نویسنده کار جالبی در بیان کردن آشفتگی اول داستان کرده بود. او آشفتگی را همان اول کتاب یا به صورت مستقیم بیان نکرده بود. بین هر چند فصل قسمتی با عنوان آن شب قرار داشت که یک بند بیشتر نبود و هر بار بخشی از آشفتگی و حادثه ی آن شب را به صورت غیر مستقیم و کاملا گمراهانه تعریف می کرد. نویسنده از کلمات و جملات احساسی و گمراهانه استفاده کرده بود و این باعث می شد خواننده ترغیب شود که داستان را ادامه دهد. نتیجه ی آشفتگی و تاثیرات آن در داستان بیان شده بود اما این که چطور آن اتفاق وحشتناک رخ داده است، برای خواننده سوال بود و این سوال فقط با جلو رفتن و خواندن کتاب حل می شد. این کار نویسنده خواننده را بسیار ترغیب می کرد تا کتاب را با وجود برخی اتفاقات و گره های نه چندان جذابش، ادامه دهد.
پی رنگ خوبی داشت. در عین اینکه داستان روال عادی خود را ادامه می داد، نویسنده هم اطلاعات و سرنخ هایی از از اتفاقات اوایل داستان می داد. با گذشت زمان گره هایی ایجاد می شد که بعدا با حل شدن شان تاثیر خوبی داشتند. با گذشت زمان بعضی از گره ها حل می شدند و اتفاقات خوبی برای شخصیت اصلی می افتاد اما ناگهان گره ی دیگری ایجاد می شد که دوباره احساسات و رفتار رین (شخصیت اصلی) را به چالش می کشید .
در کل کتاب خوبی بود. داستانی رئال با پی رنگی جالب بود. موضوعاتی که برای گره ها انتخاب شده بود باور پذیر بودند و ممکن بود برای هر فردی اتفاق بیافتند. بیشتر داستان تاثیر اتفاقات روی رفتار و اخلاق شخصیت ها را نشان می داد. بسیار سرگرم کننده بود و پیشنهاد می کنم که این کتاب رو حتما بخوانید.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.