یادداشت نفیسه سادات موسوی
1400/12/19
قهرمان این کتاب یه دختربچه ست که مثل خیلی از بچه ها تو روزای منتهی به انقلاب دست تو دست پدرش راهی تظاهرات میشده. مادرش هم همراه و موافق بوده. ماجرای اصلی کتاب درباره روزیه که اهالی شهر جهرم قصد پایین کشیدن مجسمه شاه رو دارن ولی با هجوم چماق به دست ها و مسلسل های شاه دوست مواجه میشن و پدر معصومه -قهرمان کتاب- جلوی چشمهای دختر کوچکش تا یه قدمی مرگ میره. پسر این خونواده سرباز بوده و همه چیز تو این داستان به یه جمله گره میخوره. جایی که پدر نیمه جون تنها جملهای که از دهنش خارج میشه اینه که «برادرت رو صدا کن» و ما همراه معصومه میریم تا جلوی سربازخونه و الباقی ماجرا! دروغ چرا! من متوجه نشدم پیغامی که در نهایت برادرش بهش میرسونه تا به باباش بگه معنیش چیه! ولی فضاسازی و حس و حال کتاب رو دوست داشتم. مخصوصا که میدونستم مبنای این کتاب هم ماجرایی واقعیه
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.