یادداشت محمدقائم خانی

پانصد صندلی خالی: روزنوشت های زنی در محاصره سه ساله الفوعه
        .


و ما نیز زندگی را دوست داریم 
امروز وقتی با صدای آژیر خطر به سمت پناهگاه می‌دویدیم، یاد شعر محمود درویش افتادم: «و ما نیز زندگی را دوست داریم». همان قصیده‌ای که با این بیت شروع می‌شود: «و ما نیز زندگی را دوست داریم اگر راهی به سمت آن داشته باشیم.» یاد این زندگی افتادم چون دیگر این زندگی ما، زندگی نیست. فقط مدتی انتظار است. از حمله‌ای تا حمله‌ای دیگر، بین این آزیر خطر تا صدای آزیر خطر بعدی. همه چیز را رها می‌کنیم و می‌دویم...
روزهایمان با اعمال شاقه می‌گذرد و شب‌ها از خستگی مثل جنازه می‌افتیم. دستمال کاغذی ما لباس‌های کهنه‌ای است که قیچی کرده‌ایم و چای شده است شیرینی ما. و غذا هم هرچیزی که گیرمان بیاید. ما راضی شده‌ایم به همه چیز. به نبودن برق، کمبود آب و گرانی وحشتناک. به محاصره راضی شده‌ایم. به دربه‌ردی و آوارگی. راضی شده‌ایم به تلنبار شدن زباله‌هایی که کوچه هایمان را روی سرش گذاشته. به پشه، مگس، پشه‌هایی که خونمان را تمام شب می‌مکند...   
با تمام این‌ها ما هنوز منتظریم. منتظر این که رویای رهایی محقق بشود؛ چون ما زندگی را دوست داریم، اگر راهی به سمت آن داشته باشیم. 


به دنبال گنج 
در محله ما یک ساختمان چهارطبقه هست که موشک و خمپاره نابودش کرده و چیزی از شکل و قیافه‌اش نمانده دیگر. از این ساختمان نیمه ویران که بالا بروی می‌بینی که جوان‌ها یکی تکیه داده به ستون، یکی پشت دیوار نیمه ویران، یکی پشت سنگ؛ و همه تمام فکر و ذکرشان آنتن است... گوشی‌هایشان را مدام بالا و پایین می‌برند و در هوا می‌چرخانند. به دنبال شبکه از یک گوشه به گوشه دیگری می‌روند. آنتن که باشد می‌توانند از دنیای بیرون از این جهنم باخبر بشوند. کافی است یکی بگوید: «اینجا آنتن می‌ده.» همه یک‌دفعه می‌ریزند آنجا برای یک تلفن ساده یا دسترسی به یک شبکه اجتماعی...
چقدر از جوان‌های ما جانشان را به خطر انداختند فقط برای این که یک عکس به بیرون الفوعه بفرستند. با اینهمه ناامیدی بچه‌ها دست بر نمی‌دارند. ول‌کن نیستند. این جوان‌ها دروازه‌های ارتباط ما با خارج از الفوعه‌اند.    


ماست 
شانس آورده‌ای اگر ماست گیرت بیفتد وحرف مفت نشنیده باشی. یا با تو یکی‌به‌دو نکند و فروشنده اعصابت را به هم نریزد. مثل یکی از معلم‌ها. وقتی که بعد از یک راه طولانی خسته و کوفته رسیده بود تا خانه ماست‌بند و بیرون در روی سکوی خانه نشسته بود تا نفس بگیرد. بعد که ماست‌فروش بیرون آمد، مثل دشمن خونی نگاهش کرد و گفت: «به چه حقی اینجا نشستی؟» شنیدم بیچاره گفته بود: «من فلانی‌ام، معلم مدرسه.»... شیرفروش پوزخندی تحویل زن داده بود و با تمسخر گفته بود: «کاسه‌کوزه معلم‌ها دیگه جمع شد و تاریخ مصرفشون تمام شده. دوره دوره کر و کورهاست، نه معلم‌ها.»...
قیمت شیر و ماست هرروز دارد می‌رود بالا و بالاتر. دارد سر به فلک می‌کشد حالا. یک سطل دوهزار و هفتصد لیره. حالا به برکت یک میش یا ماده‌گاو یا بز یا مرغ یا حتی خر و قاطر، آدم شده‌اند بعضی برای ما. تازه به دوران رسیده‌ها. 
راست می‌گفت اصلاً آن شیرفروش. دیگر دوره معلم‌ها نیست. دوره کر و لال‌هاست. درست است. حالا زمانه ما زمانه‌ای شده است که صدای زنگوله بزغاله‌ها از صدای زنگ مدرسه مهم تر شده است. 


آب‌نبات
دیروز سه تا دخترها را برداشتم و با هم پیش یکی از دوستان رفتیم. وقت خداحافظی به دخترها یک آب‌نبات‌چوبی داد؛ از همان آب‌نبات‌هایی که هواپیما آورده بود و روی شهر ریخته بود و رفته بود. دخترها را بگویی انگار که دنیا را کف دستانشان گذاشته باشند. چشم‌هایشان برق می‌زد. پوست آب‌نبات‌ها را کندند و به جان آب‌نبات افتادند و با تمام شادمانی، آبنبات‌ها را مک زدند...
از کنار دختربچه‌ای که در خیابان ایستاده بود گذشتیم. احساس کردم حیرت تمام عالم در نگاهش لانه کرده وقتی که به دخترهای من نگاه می‌کند. زود فهمیدم چشمش به آب‌نبات‌ها افتاده. مثل تمام بچه‌هایی که حالا آب‌نبات‌چوبی از خاطرشان رفته. دلش خواست. نگاهش دلم را پاره‌پاره کرد. اما کاری از دستم برنمی‌آمد. آب‌نبات اضافی نداشتم که به او بدهم. نمی‌شد که آب‌نبات‌ها را از یکی از دخترانم هم بگیرم. قدم‌هایم را فقط تند کردم. می‌خواستم از نگاهش بگریزم. نگاهی که داشت حالا مرا محاکمه می‌کرد که احساس کنم بزرگ‌ترین جنایت عالم را کرده‌ام. 


نان
راستی زن‌های ما هر روز از درد مفاصل به بیمارستان می‌روند و قرص و نسخه دکترها هیچ فایده‌ای ندارد. چه فایده‌ای دارد... وقتی که مدام با دست وردنه می‌کنی و با دست به جان لباس‌های کثیف می‌افتی؟ آمپول می‌زنند و اگر افاقه نکرد، سراغ عمل جراحی می‌روند. دست آخر فهمیدیم و دانستیم یعنی چه یارانه گندم. فهمیدیم چه می‌کشد دولت تا نان منظم به دست ما برسد. و چه بار مالی بزرگی به دوش می‌کشد برای امنیت غذایی مردم. مردمی که بدون آنکه فکر کنند به این موضوع، نان خوب و تازه می‌خورند. 


طعم تلخ آزادی
آزادی می‌خواست یواش‌یواش زیر زبانمان مزه کند. ساعت سه بود که ماشینِ پر از چیپس و پفک آمد طرف اتوبوس‌ها و بعد بچه ها را صدا زدند. فکرش را بکن بچه‌هایی که دو روز و دو شب تقریباً چیزی نخورده و گرسنه بودند. آن‌ها دویدند پشت سر ماشین تا شاید بعد از این همه محاصره، دوباره مزه چیپس و پفک را به یاد بیاورند. 
اما حالا نوبت انفجار راشیدین بود. صدایی مهیب و دودی غلیظ همه جا را برداشت. هرکس طرفی می‌دوید. مردها داد می‌زدند و زن‌ها می‌دویدند... اتوبوس ها روی خون ما می‌رفتند. باورت می‌شود؟ روی خون بچه‌های ما. روی تکه‌پاره تنشان که افتاده بود هر طرف. یعنی تاریخ خیانت و حقارت و جنایتی بزرگ‌تر از آنچه در گذرگاه راشدین اتفاق افتاد خواهد نوشت؟
سه روز اتوبوس‌ها را در این گذرگاه نگه داشتند. چرا؟ خسته بودیم و بچه‌ها خسته‌تر. بعد بچه‌ها را به بهانه چیپش و پفک جمع کردند... بچه‌ها که جمع شدند برای چیپس و پفک... ناگهان انفجار. بچه‌های ما را کشتند... چرخ‌های اتوبوس از روی تکه‌پاره‌های بچه‌های ما گذشت. نمی‌توانم بگویم چه گذشت در آنجا. زبان یاری‌ام نمی‌کند. قلم نمی‌گوید آنچه را باید بگوید. نمی‌تواند.
      

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.