یادداشت مریم محسنیزاده
رمان زبان ساده و روانی دارد. داستان در هر فصل، از زبان چند راوی با نقطهنظرهای متفاوت و لحن متمایز بیان میشود. روایتها تکراری نیستند اما باتوجهبه تغییر راوی، برداشت مخاطب هم تغییر میکند. تا نیمهی کتاب، داستان کشش زیادی نداشت. حتی روایت سعید هم کمی مرا از ادامه دادن، دلزده کرد. اما از نیمهی کتاب به بعد چالشها جذابتر شد. به نظر میآمد روایت گلبانویِ اول کتاب با نیمهی دوم کتاب، به لحاظ زبانی متفاوت بود؛ این تفاوت میتواند ریشه در گذر عمر و تغییر زمان داشته باشد. کتاب از آن جنس داستانهایی دارد که ضربالمثلِ "جوجه را آخر پاییز میشمارند". سبکی که در نگارش کتاب به کار گرفته شده، داستان را از کفهی قطعیتِ ترازو به حدس و گمان سوق داده است! بهطوریکه مرز بین واقعیت و عدمواقعیت به چالش کشیده میشود. در بازی آخر بانو، خواننده هم مثل شخصیتها بازی میخورد. اگر گفتوگوی نهایی بین محمدخانی و سلیمانی وجود نداشت و آن سوالها در ذهنش ایجاد نمیشد، به گمانم اثر چند پله نزول پیدا میکرد. در بخشهایی از رمان، ارجاعات فرامتنی دیده میشود که جالب هستند؛ مثل تشابه اسمی پدر و پسر، ابراهیم و اسماعیل. یا نمونه ارجاعهایی که به شعر، شخصیتهای داستانی و آیه قرآن میشد.
1
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.