یادداشت پرستو خلیلی

                خب باز هم سلام!
من از موراکامی فقط ۲تا کتاب از داستان های کوتاهش رو خونده بودم و این کتاب اولین داستان کامل بود!
برای کسایی که کتاب رو نخوندن بگم که این کتاب پایان باز داره :) من زیاد با داستان هایی که پایان باز دارن حال نمی‌کنم و شاید اگه می‌دونستم سمتش نمی‌رفتم.

خلاصه ی کوتاهی درباره ی ماجرای کتاب:
ماجرا درباره ی سوکورو تازاکی بی‌رنگ و دوستان رنگ‌و وارنگش بود.
راوی کتاب از دوران دبیرستان سوکورو شروع به تعریف زندگی سوکورو میکنه و اینکه چی‌شد وقتی به سنی رسید می‌خواست خودش رو بکشه!!

نظر من درباره ی این کتاب:
خب این کتاب مجبورم کرد به شلف های گودریدز یه شلف جدید اضافه کنم به نام «داستان های عجیب غریب»!
این داستان واقعا عجیب بود!!!
یه متنی توی کتاب بود که می‌گفت: “انگار شب روی عرشه ی کشتی باشم و یکهو پرتاب شدم وسط اقاینوس. تنهای تنها.”
راستش من هم وقتی خوندن رو شروع کردم همین حس فرق شدن و تنهایی عجیب غریب رو داشتم.
خیلی عجیب بود و من هنوز حس گنگی به داستان این کتاب دارم:|

حس گنگ اول بخاطر پایان باز کتاب!

حس گنگ دوم بخاطر دوست های رنگی تازاکی.
چرا بعد از اینکه تصمیم گرفتن همچین کاری با تازاکی بکنن، تازاکی همچین واکنشی نشون داد؟
چرا اون موضوع ناراحتش کرد؟چرا؟ ینی در این حد دوستی براش مهم بود؟
همه ی انسان ها توی زندگی‌هاشون، افرادی که براشون مهم بود رو ازدست دادن ولی خیلی ها اینقدر تحت تاثیر قرار نگرفتن!
چرا تازاکی انقدر تحت تاثیر قرار گرفت؟ تازه تازاکی هم خیلی با دوستانش صمیمی نبود. توی داستان جایی نبود که راوی بگه، تازاکی همچین رازی رو با فلانی درمیون گذاشت. یا می‌خواست فلان کار رو کنه از یکی از دوستاش نظر خواست!!!! حتی وقتی که دبیرستانش تموم شد، دوستاش تازه فهمیده بودن که تازاکی به کدوم دانشگاه درخواست داده!!!

حس گنگ سوم:
سارا!!
یه شخصیت عجیب بی‌رنگ!
یه زن قشنگ که سفر زیاد میکنه!
چرا برای همچین شخصی گذشته ی تازاکی مهم بود؟ چرا اون رو وادار کرد با دوستاش حرف بزنه؟ چرا تازاکی بهش نگفت به‌توچه؟:|

حس گنگ چهارم:
بازهم دوستای رنگی‌رنگی تازاکی!
اولاً راوی داستان تازاکی نبود، پس چرا هروقت می‌خواست از دوستای تازاکی حرف بزنه همش از خوبیاشون میگفت؟
مثلا فلانی ورزشکاره، فلانی پیانیسته، فلانی درس‌خونه، فلانی مهربونه. ولی وقتی به خودش می‌رسید شروع میکرد به نالیدن؛ که آی من زشتم، من ساکتم، من حرفی ندارم برای گفتن، من هیچ استعدادی ندارم، من بی‌رنگم و از این حرفا!!!!!!
و اینکه همه ی دوست‌های رنگی‌رنگی تازاکی بعذ از دبیرستان تغیر اساسی کردن و از اون شخصیت های خوب و دوست داشتنی‌شون زمین تا آسمون فاصله گرفته بودن!
جوری که صددرصد تازاکی هم نمی‌خواست بعد از مدت‌ها دیگه ببیندشون:)

حس گنگ چهارم:
شـــیــــرو!
وقتی بهش فکر میکنم مغزم جوابی نداره:|
و خیلی دارم سعی میکنم اسپویل نکنم:)
حس گنگ چهارم افتضاح من رو درگیر خودش کرده. شاید بعدا بتونم چیزی اضافه کنم ولی الان نه:(

این کتاب، داستان عجیبی داشت؛ نمیدونم الان چه حسی دارم، فک کنم بیشتر عصبی هستم بخاطر پایان باز کتاب، بخاطر زندگی بی‌رنگ سوکورو! تقریبا گنگ هم هستم بخاطر دوستای عجیب سوکورو. بخاطر عوض شدن یهوویی آدم ها. تازه هیجان زده هم هستم، چون این کتاب عجیب ترین داستانی داشت که من تاحالا خونده بودم!!

من نمیدونم از این کتاب خوشم اومد یا ازش متنفر شدم.
نمیدونم به هاروکی فحش بدم یا عاشقش باشم!
الان فقط یک «نمیدونم» گنده توی مغزم پیچ‌پیچ میخوره:)))

پ.ن:اولین ریویوی طولانی من. در تاریخ ۲۶اردی‌بهشت۹۹
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.