یادداشت فاطمه نعمتی
1402/11/28
داستان کتاب به روزهای قبل انقلاب اسلامی ایران برمیگردد؛ روزهایی که ساواک، پدربزرگ صدیقه را پس از شهادت پدرومادرش دستگیر کرده و او به خانه خالهثریا آمده است. ثریا شبیه صدیقه و خانوادهاش نیست. او دوست دارد آزاد باشد و بچرخد و بنوشد و برقصد. بهخاطر همین تفاوت دیدگاهها هم بود که هنگام بازگشت پدربزرگ و بُردن صدیقه به قم، بحث و جدل راه انداخت؛ اما به هدفش نرسید و صدیقه از تهران به قم رفت تا روزهای ماجراجویانهای را تجربه کند. البته آنها با نامههایی که بین همدیگر ردوبدل میکردند با هم در ارتباط بودند و همین ارتباطها هم بود که منجر به اتفاقاتی شد. این داستان ۲۰۰صفحهای را فاطمه بختیاری نوشته است. در ابتدای کار میفهمم که نویسنده یک زن است و شخصیت نوجوان داستان هم یک دختر؛ نه اینکه به اصطلاح «درآمدن» یا «درنیامدن» شخصیت اثر، خیلی ارتباط مستقیمی به این مسئله داشته باشد ولی بیتأثیر هم نیست. شخصیت «صدیقه» درآمده است و میشود همپای او از خانه خالهثریا بیرون آمد، به کوچهپسکوچههای قم رفت، به ضریح حرم حضرت معصومه (س) چسبید، گلدانهای پدربزرگ را جابهجا کرد، با زینب خندید و ترسید و بازی کرد، از دست مأموران دولتی پهلوی فرار کرد و به یاد باباعلی و مامانصبا افتاد که چه مظلومانه زمین را ترک کردهاند. صدیقه نقطه اتصال ما به داستان است. او هم قفل درِ داستان است و هم کلیدش. همین نکته است که کتاب «پدربزرگ و راز صندوقچه» را مهم میکند که حتی شده یکبار آن را حتما خواند؛ چون نوجوانش حتی اگر خودش آغازکننده ماجراها نباشد، ولی ادامهاش میدهد و پیش میبرد و به نقطه تهِ جمله آخر میرساند. این صدیقه است که در تمامِ داستان میچرخد و دیده میشود؛ حتی اگر پدربزرگ اولین کنش داستان را انجام میدهد و محکم به درِ خانه خالهثریا میزند و آخرین کنش هم مال اوست و آه میکشد و از شکاف چادر ماشین بیرون را نگاه میکند. شخصیتپردازی مراحل مختلف دارد که یکی از آنها احساس حضور است. احساس کنی واقعا دختربچهای در قم لابهلای صدای تفنگ و بگیر و ببند ساواک، پشت پنجره ایستاده و به انتظار پدربزرگش است تا بیاید و بپرسد: «چرا اینطوری شدی؟ چرا رفتارت اینقدر عجیب است؟». من پدربزرگ نداشتم و هیچوقت نتوانستم نوه مردی مسن و جاافتاده باشم. من هیچوقت نتوانستم دست پیر و پُرچروک پدربزرگم را بگیرم و او را از خانه بیرون ببرم و بگردیم و خوش باشیم؛ چه برسد به اینکه شجاع باشم و در لحظههای پرتبوتاب به ثمر نشستن انقلاب اسلامی همراه او مبارزه کنم. «پدربزرگ و راز صندوقچه» بار دیگر این حسرت را در من بیدار کرد که چقدر پدربزرگداشتن میتوانست برایم تجربه لذتبخش و هیجانانگیزی باشد. آدمی بهخاطر کمبودهایش در چیزهایی که میبیند و میخواند و میشنود به دنبال جبران آنهاست حتی اگر مال خودش نباشد. آدمی که یکی از آنها من باشم نیز به دنبال جبران پدربزرگنداشتن هستم و در داستانهای ایرانی به دنبال پدربزرگهایی شکل پدربزرگ خودم میگردم. این کتاب انتخاب خوبی بود برای خواندن، احساس کردن و یادآوری جای خالی پدربزرگهایی که من ندارم، شما ندارید و شاید بقیه هم ندارند. به همین دلایلی که در چندخط قبل خواندید، یک ستاره دیگر به فاطمه بختیاری میدهم برای انتخاب شخصیتهایی که نوشت و به آنها پرداخت. او شخصیتهای اصلی و فرعی زیادی وارد داستانش نکرده و سعی کرده همانهایی را هم که در چنته دارد، خوب بپرورد و در ذهن مخاطب جا بیندازد. حالا که کتاب را تمام کردهام در ذهنم دارم تصور میکنم روزی را که پدربزرگم هست و به درِ خانهمان تقتق میزند و با لبخند پا به حیاطمان میگذارد، از کنار درخت نارنجمان رد میشود و به من که میرسد میگوید: «آقاگرگه اومده دنبال حبة انگور.». نویسنده کتاب داستان صدیقه و پدربزرگش را طوری نوشته است که خواندن کتاب مثل رانندگی در یک جاده پر از دستانداز نباشد. جمله اول را که میخوانیم سُر میخوریم تا جمله آخر. این کتاب ۲۰۰صفحهای را اگر سرتان شلوغ باشد در دو روز میخوانید و اگر نباشد، در یک روز. بختیاری، این داستان خوشخوان و روان را برای مخاطب نوجوان نوشته است؛ مخاطبی که قرار است با بخشی از تاریخ کشورش آشنا شود. همینطوری هم نوجوانان از سختخوانی و کتابهای زمخت و سفت تاریخی گریزاناند. پس چه خوب است که تاریخ را لای خوشمزگی داستان بگذاری و به مخاطب بدهی. مثل مادری که برای خوراندن شربت سرماخوردگی به بچهاش، قاشق را مثل فرود هواپیما با خنده و بازی به دهان او نزدیک میکند. فاطمه بختیاری تاریخ مبارزات شهر قم را- نه کامل، بلکه گزیدهای از روزهای پرالتهابش را- در قالب داستان ماجراجویی پدربزرگ و صدیقه به مخاطب نوجوان و سایر کسانی که در سن درک و خواندن این اثر هستند، ارائه میدهد. چطور؟ ساده ساده؛ وقتی داریم از بازار میگذریم و بوی سوهان تازه پخته شده به بینیمان میرسد، وقتی در مسافرخانه اتاقی میگیریم، وقتی هلیکوپترها را میبینیم که توی ورزشگاه غَرَوی نشستند، وقتی برف و سرمای قم را میبینیم و سوز هوا در تنمان رخنه میکند، وقتی بین مردمی که در حیاط حرم حضرت معصومه (س) در رفتوآمدند میچرخیم، وقتی شعارنویسیهای روی دیوارها را میخوانیم، وقتی به بیمارستان سری میزنیم و به مجروحی کمک میکنیم، وقتی به گرمابه اکبرآقا میرویم و وقتی میبینیم برای پنهانکردن عکس امام خمینی (ره) و اعلامیههای انقلاب چقدر این شهر به تلاطم افتاده است. فاطمه بختیاری داستانی ایرانی از انقلاب اسلامی ایران برای نوجوانان نوشته است که فقط باید در همین قالب سنجیده و ارزیابی شود. نباید این اثر ایرانیانقلابی را با داستانهای فانتزی مدرن، با داستانهای حماسیاساطیری، با داستانهای ترسناک و حتی با داستانهای مذهبی امروز مقایسه کرد. «پدربزرگ و راز صندوقچه» را فقط باید در قالب داستان ایرانیانقلابی دید و در مقایسه با همردیفان خودش به دنبال تشابهها و تفاوتها گشت.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.