یادداشت فاطمهسادات نبوی ثالث
مطالعهی کتاب رو در بامداد اولین روز تابستان ۱۴۰۲ تموم کردم. به خودم قول داده بودم تا آخر بهار این کتاب رو تموم کنم. (استاژری، بخش زنان) بعد از تموم شدن و بستن کتاب، یه حس قاراشمیشی داشتم که هنوزم تا حدودی همون حس رو دارم. ترکها یه عبارت کنایی دارن برای توصیف یکحس خاص که میگن: پروانهها تو معدهت پرواز میکنن!! اونا برای توصیف شوق استفادهش میکنن. من هم اگه بخوام واقعا حسم بعد از تموم شدن کتاب رو بگم، همینه. مثل حسم بود زمان وارد شدن به کتابفروشی یا یه بخش جدید! یه ترکیبی از شوق و اضطراب. برام واقعا سواله هنوز که بعد از تموم شدن همچین کتابی چرا باید همچین حسی داشته باشم! بعد از چند دقیقه پردازش حسم، یهویی گریهم گرفت! و عجیبترتر شد! خب دربارهی خود کتاب! حاوی لو رفتن داستان! شروع و سیر داستان رو خیلی دوست داشتم. روایت کتاب، اول شخص بود. صمیمی بود. راوی داستان، کتی ه.، انگار داشت با یکی حرف میزد. اولش این خیلی ذهنم رو مغشوش کرد که این مخاطب کیه. اما خب به آخر داستان که رسیدم فکر کردم شاید با ما داشته حرف میزده! کَت، که آخر سال دوران مددکاریش تموم میشد!، داستان خودش رو در مدرسهی هیلشم تعریف میکرد. حالا اینکه مددکاری چیه؟، عضو دادن یعنی چی؟ و هیلشم کجاست؟، ابهامات داستانه. کتی خانوم از خلال به یاد آوردن و تعریف کردن خاطراتش، قدم قدم ما رو نزدیک میکرد به پاسخ همهی این سوالات. شیوهی روایت داستان به نظر من واقعا استادانه بود. انگار واقعا کسی نشسته بود و داشت خاطراتش رو تعریف میکرد. پر بود از یک شاخه به شاخه دیگه پریدن؛ دقیقا مثل وقتی که یه چیزی رو به یاد میاریم بعد باعث میشه یه چیز دیگه یادمون بیاد و به همین منوال آخرش میپرسی از کجا رسیدی به این جا. اما این باعث نشده بود جریان داستان گیجکننده یا آشفته باشه. پرشهای ذهنی و زمانی منظم بود و در عین حال تصادفی به نظر میرسید. کتی داستان خودش، روت و تامی رو تعریف کرد. از کودکی تا بزرگسالی. تا وقتی که مددکار هر دو شده بود زمان عضو دادنشون. از همون صفحات ابتدایی، یک علاقه، یک تفاهم، یک درک مشترک، بین کتی و تامی میبینیم. و خب منتظریم که کم کم عاشق هم بشن. اما نه! روت، دوست صمیمی کتی، کسیه که با تامی وارد رابطه میشه. یادم نمیاد کتی از روایتی که از اون زمان میکنه دربارهی علاقهی خودش به تامی و حسادت یا حسرت خودش گفته باشه. اما کم کم که جلو میریم حسرت این باهم بودن رو لابهلای همهی کلمات و جملات حس میکنیم. و در نهایت وقتی انتهای داستان، کتی و تامی بالاخره بهم میرسن انگار چیزی کمه! ناقصه. انگار اگر در زمان خودش اتفاق نیفتد، از چشم نیفتد، از دهن میافتد! وقتی داستان شروع شد، وقتی رفت جلو، وقتی هر سه بزرگ شدن و از هیلشم به ویلاها رفتن، روت رو دوست نداشتم. اعصابم رو خورد میکرد که بین کتی و تامی قرار داره! اما به مرگ روت که رسیدم کتاب رو بستم و گریه کردم؛ به حال سرگشتهش! به ازدسترفتگیش! به شکنندگیش! بهنظرم بهترین شخصیتپردازی کتاب برای روت بود! شخصیت کتی همچنان تا پایان داستان کاملا رمزگشایی نمیشد! کتی رو باید از خلال حرفها و داستانها و توصیفهاش میفهمیدی. اما روت و تامی از خلال فهم کتی برای ما قابل فهم میشدن. کم کم که جلو رفتیم فهمیدیم این بچهها یک سری انسان شبیهسازی شده هستن که باید تکه تکه اندامشون رو به انسانهای "واقعی" که "روح داشتن!!" بدن و هیلشم هم برای همین بود. در اواخر داستان این امید برامون ایجاد شد که راهی برای مهلت گرفتن وجود داره. شایعهای بود دربارهی بچههای مدرسه هیلشم (فقط) که اگر دو نفر بتونن اثبات کنن همدیگه رو حقیقتا دوست دارن میتونن چندسالی مهلت بگیرن و هرجور که میخوان زندگی کنن. تامی و کتی با کمکی که روت قبل از مرگش بهشون کرد!، برای این کورسوی امید تلاش کردن. اما خب فهمیدن اینها فقط شایعه بوده و کسی احتمالا به فکر عاشقشدن یا نشدن این بچهها نیست. کتی از ابتدای داستان میگفت هروقت رانندگی میکنه چشمش دنبال هیلشم میگرده! هیلشمی که تعطیل شده! گاهی زمین بزرگی رو میبینه و یاد مزرعه میفته. گاهی ورزشگاهی و یاد ورزشگاه هیلشم میفته. گاهی برکه ای و... عجیب اینکه هیچوقت نفرتی از هیلشم رو واضحا نمیبینیم. هیلشمی که حقیقت رو قاشققاشق و ناقص به دانشآموزهای بختبرگشتهش میگفت و نمیگفت! و بازهم کتی فکر میکرد خودش، روت و تامی خوشبخت بودن که اونجا زندگی کردن! پناهگاه همیشه پناهه. خونه همیشه خونه است! حتی اگه بزرگترین خیانت رو در حقت کرده باشه! انتهای داستان، کتی رو به روی مزرعهای بایر ایستاده بود در نورفُک، گوشهی گمشده انگلستان در ذهن بچههای هیلشم. در خیالش اونجا مکانی بود که هرچه از کودکی از دست داده بود باد با خودش آورده بود. و خیال تامی در انتهای این تصویر... "خیال هرگز از این فراتر نرفت- من نگذاشتم." سوار ماشین شد و رفت به سمت اولین تکهتکه شدن! بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت...! . در نهایت چند پاراگراف از مقالهی clone alone از جان هریسن رو مینویسم که آخر کتاب، سنجاق شده بود: پس "هرگز ترکم مکن" واقعا دربارهی چیست؟ دربارهی فرسایش مدام امید است. دربارهی سرکوب کردن چیزی است که میدانید. دربارهی آن است که وقتی باید آرام بمانی، آرام ماندن چیزی را عوض نمیکند. در زیر ظاهر عاطفی و هموار و نهچندان گرم کتی، آتشفشان پرخروش یتیمی نهفته است که گدازههایش هر دم آمادهی پرتاب است. در نهایت که فرجام کار غریب کتی، تامی و روت فاش میشود، خواننده خود را سرشار از نیرویی مییابد که نمیفهمد و نمیداند چه طور به کارش ببرد. "هرگز ترکم مکن" وادارتان میکند دست به هر کار شایست و ناشایستی بزنید تا به خود ثابت کنید که از هر کدام این شخصیتها زندهتر، مصمنتر، آگاهتر و خطرناکترید. این رمان خارقالعاده و در پایان به نحو ترسناکی هوشمندانه، اصلا دربارهی شبیهسازی یا شبیهسازی شدهها نیست. بلکه دربارهی آن است که چرا از این احساس کاملا شخصی، کلافهکننده و خام که زندگیمان هرگز به صورتی که میتوانسته باشد درنیامده است، نمیترکیم، چرا یکروز صبح بیدار نمیشویم و گریان و نعرهزنان به خیابان نمیریزیم و همهچیز را خرد و ویران نمیکنیم؟!!  . کتاب رو دوست داشتم! و تا اینجا ایشیگورو رو بیشتر از موراکامی:))
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.