یادداشت جامیوگر(گربه ماهی سابق)

آخرین چیزی که به من گفت: رمان
        داستان از خانم جوانی به اسم هانا شروع میشه،شغلش خراطیه و به واسطه کارش با پدری سینگل(اوئن) اشنا میشه.عشق در نگاه اول.بیلی،دختر شانزده اوئن رابطه چندان صمیمی با هانا نداره،همه میدونیم ارتباط گرفتن بچه های نوجوون چقدر سخته.یه روز زنگ خونه هانا و اوئن زده میشه و بچه دوازده - یازده ساله ای تکه کاغذی رو به هانا میرسونه.هانا تکه کاغذ رو باز میکنه و میخونه.
"از بیلی محافظت کن"
چرا باید از بیلی محافظت کنه؟چرا اوئن این تکه کاغذ رو به صورت ناشناس به هانا رسونده؟مگر بیلی  در خطره؟نکنه اوئن باز داره شوخی میکنه؟اوئن در خطره؟
هانا که دلواپسی شدیدی داشت،تصمیم میگیره بیلی رو به خودش به مدرسه برسونه،چون باید از "بیلی محافظت کنه". 
وقتی که هانا دم مدرسه منتظر بیلی بود،از رادیو میشنوه که شرکت دشاپ(شرکتی که اوئن کار میکرد) متهم به پولشویی شده! بیلی با صورتی رنگ پریده وارد ماشین میشه و به هانا کیفی رو میده.کیف حاوی مقادیر زیادی پول بود،از طرف کی؟اوئن.پدر بیلی.

حالا که هانا و بیلی از ناپدید شدن اوئن خبردار شدن،راهی سفری بلند بالا و پر از معما و راز میشن.از شهر کوچکی که قبلا بیلی درش زندگی میکرد تا اشنا شدن با پدربزرگ بیلی.
اما یک چیز رو فراموش نکنید.
از بیلی محافظت کنید.
به هیچکس اعتماد نکن.

**نمره کامل رو بخاطر این ندادم چون صرفا از سرنوشت اوئن خوشم نیومد.وگرنه توی هر چپتر با فاش شدن هر راز ادرنالینم میرفت بالا**
      
44

11

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.