یادداشت
1403/4/27
داستان تکان دهندهای بود. اینکه به چنین ایدهای انقدر هنرمندانه در یک کتاب تصویری پرداخته شده، حیرتزدهام کرد. یادداشتهای قبلی را خواندم. من موافق این نیستم که چنین داستانی آموزش دروغگویی به کودک میدهد. اصلا! قبول دارم که لب مرز حرکت کرده ولی امکان بدفهمی خیلی خیلی خیلی کمی دارد. این داستان، حکایت فاصله ی بین فکرها و تصمیمی که برای ادامهی زندگی میگیریم پرداختهاست. ما در خیالمان میتوانیم صاحب همهی زیباییها باشیم. میتوانیم کنار هم همهچیز داشته باشیم، بی آنکه سهم یکی از ما ذرهای کم شود. اما در واقعیت، همیشه کم و کسریهایی هست که حق داریم در رویاهایمان داشتن آنها را تجربه کنیم. ما حق داریم انتخابی کنیم که بعدتر، از آن برگردیم یا حتی اشتباهی کنیم که پشیمان شویم. قرار نیست هیچکس به هیچ مسیر دیگری فکر هم نکند. قرار نیست بعد از هر قول و قراری درِ فکر کردن را به طور کامل ببندیم و درِ حرکتکردن در مسیر انتخابهای دیگر را. زندگیکردن پیامبرانه ارزشمند است اما معمولی بودن، اشتباهات معمولی کردن، انتخابهای معمولی کردن و معمولی رشد کردن، طبیعیتر است. این طوری، حواسمان هست که آخر کار، تصمیم به وفاداری گرفتن، در حالی ارزشمند است که توان ادامه دادن مسیر به تنهایی و گذاشتن آن کلاه بر سر خود را داشته باشیم اما بیاییم و کنار دوست عزیزمان بمانیم. نکتهی درخشان برای من این است که لاکپشت خوابیده هم درست مثل دیگری، بیدار است. هردو لاکپشتهایی عادی هستند که هیچ فرقی در تمایلات و حرکتها باهم ندارند. اگر اولی کلاه را مخفیانه امتحان نمیکرد، حتما دومی میکرد؛ و حالا هم که دومی خود را به خواب زده، هردو میدانند که بیدارند و دارند تجربهی سختی را کنار هم زندگی میکنند. تجربهای که آخرش، دلشان به امنیت وجود هم گرم است.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.