یادداشت مبارکه مرتضوی

                کتاب را که باز کردم برای آشنایی، سالامانکا را دیدم و تقریبا بی تفاوت، همراهی اش کردم. 
اما زمان که گذشت، یک روز روی صندلی های اتوبوس میدان انقلاب بالاخره فهمیدمش و درکش کردم. سالامانکا دست مرا گرفته بود و در خاطراتش می چرخید و من پیوسته دنبالش می دویدم. و من بالاخره دست هایش را فشردم و درکش کردم...

فکر می کنم که خود شارون کریچ هم تنها تماشاچی بوده است. او در حال تایپ کردن یا نوشتن روی کاغذهای متعدد نبوده بلکه اینطور تصور می کنم که دست روی دست نشسته، به تماشا و شنیدنِ خاطرات و احساسات سالامانکا. سالامانکای ذهنش.

پ.ن: ده صفحه ی آخر کتاب تماما گریه بود و گریه برایم.

-هدیه ی بهاره ی عزیزم-
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.