یادداشت محمدقائم خانی

دن کیشوت
        .



دامن حقیقت را حقیقت‌جویی فلاسفه به دروغ آلوده کرده است

سروانتس به روایت مشهور، خالق اولین رمان است. یعنی اولین داستان که ویژگی های داستان های مدرن را داراست. درباره اثر مشهور او دن کیشوت سخنان زیادی گفته شده و تحلیل های زیادی انجام شده است. ویژگی های کار به گونه ای است که از منظرهای متفاوت می توان به آن پرداخت. یکی از آنها توجه به تسخری است که او به اصل عالک گذشته می زند. معمولا چنین چیزی بدیهی پنداشته می وشد. و بسیاری این تسخر را نوعی مژده گانی شروع دنیای جدید می دانند. اما جدای از این نقیضه‌تشویقی، آیا پس پشت تمسخرهای او می توان نشانه ای مبنی بر سخنی یبجابی پیدا کرد؟ و حتی بالاتر، آیا ممکن است حکمتی در گوشه پنهان این هجویه وجود داشته باشد؟ آیا دن کیشوت سخنی است صرفا بر پایه تسخر، چونان داستان های پست‌مدرن نقیضه‌محور قرن بیستم؟ یا آن که سخنی در این کتاب هست که او را در ابتدای دوره جدید قرار می دهد؟ آیا در فاصله بین واقع گرایی روایت و شخصیت مضحک دن کیشوت، چیزی غیر از تمسخر نیز وجود دارد؟ یکی از بهترین نقاط داستان برای پرداختن به این سوال، توجه به فصل های 33 تا 35 کتاب اول است. جایی که کشیش داستان «کنجکاو بی‌تدبیر» را برای بقیه حضار می‌خواند.
«کنجکاو بی‌تدبیر» عنوان داستان نسبتا کوتاهی است که در میانه رمان دن کیشوت به نقل از یک کتاب آورده می شود. این داستان درباره دو دوست است و یک زن؛ درباره آنسلم و لوتر، و نیز کامی. این داستان درباره چیست؟ سخت بتوان به این سوال پاسخ داد. درباره عفت است؟ درباره خیانت؟ عشق؟ یا چیزهای دیگر؟ همه این ها هست و با نگاهی خاص، هیچکدام از این ها نیست. داستان به چه می پردازد؟ و یا دقیق تر این که، چه چیزی را به نمایش می گذارد؟ می توان گفت داستان درباره حقیقت است؟ یا حقیقت چیزی را به نمایش می‌گذارد؟ آیا چیزی این قدر غریب، و این قدر دور از ظواهر منطق، می تواند حقیقی باشد؟ نام گذاری داستان به وضوح ما را به سمت داستان های تمثیلی رهنمون می شوند. چطور می شود بدان سو نرفت وقتی پای دو الهی دان بزرگ وسط هست؟ دو الاهی‌دانی که سرمنشأ و نماد شاخه های بزرگی از مسیحیت هستند؟ اما پیش از پرداختن به ایده داستان، باید به این توجه کرد که چطور داستان پیش از تمثیلی بودن، واقعی یا حداقل باورپذیر هم هست. در گذشته اصل گفتن داستان تمثیلی مورد پسند مخاطبان بود. حتی وقتی که گوینده و شنونده می دانستند که داستان واقعی نیست، باز آن را می گفتند و از گفتن و شنیدن آن لذت می بردند. اصل بر خود تمثیل بود و بحرانی به نام باورپذیری وجود نداشت، چون اساسا محکی به عنوان واقعیت مورد توجه بشر قرار نگرفته بود. قرار نبود داستان ها واقعی باشند یا لااقل واقعی به نظر برسند، پس گوینده هم خود را به دردسر نمی انداخت. اما داستان جدید این طور نبود. و مشخصاً خود دن کیشوت، درباره واقعیت است. درباره فاصله ذهنیات دن کیشوت با واقعیت. پس داستان او باید واقع گرایانه تعریف شود. که همین طور هم هست. «کنجکاو بی تدبیر» در لایه اول باید نمایش زندگی واقعی سه نفر پنداشته شود، که می شود و مورد پذیرش قرار می گیرد. مخاطب باید بپذیرد که چنین چیزی «ممکن» است، تا بعداً به این فکر کند که ارزش آن چقدر است. و سروانتس در بیان این داستان به شکلی باورپذیر، موفق است. پس این داستان واقع گرایانه است و تا حد ممکن، نزدیک به زندگی در این دنیا. اما در عین حال، تمثیلی هم هست. یعنی به حقیقت تاریخ مسیحیت نظر دارد. کاری که در عالم نویسندگی بسیار سخت است. پیش بردن همزمان جریان روایت واقعیت در نسبت با طرحی از حقیقت، هنری خاص و سحرگون می طلبد که بتواند سنگینی حقیقت را با نرمی و لطافت واقعیت آشتی دهد و فلسفه را با ادبیات، متحد کند. برای فهم چگونگی انجام این کار، خوب است نگاهی به سه شخصیت این داستان بیندازیم. 
آنسلم یکی از دو یار غار است. تفاوت اساسی او با لوتر دارایی اوست. او صاحب نعمت است ولی دست لوتر خالی است. و البته این دوستی چنان است که لوتر از نعمتی که به آنسلم رسیده، خوشحال است. آنسلم اهل سخن است و گفتگو را آغاز می کند. مسأله را مطرح می کند. خواسته اش را بیان می کند. درونیات خویش را برملا می‌کند. و هیچ چیزی را از لوتر پنهان نمی دارد. او به دوست خویش، اعتماد کامل دارد. در عوض پای اعتماد او جای دیگر می لنگد. او با زن خویش خوشبخت است، اما در پی آزمودن اوست. به عفت زن خویش شک ندارد، بلکه مقاومت او را در برابر وسوسه نمی شناسد. شخصیتی ناراضی دارد و تا یقین نکند که کامی در ذات خویش عفیف است، به خوشبختی کامل نخواهد رسید. شک او ریشه در نشانه های زندگی واقعی ندارد، او نمی داند که مالک زنی در عمق وجود خویش پاکدامن هست یا نه. می توان او را صاحب شک فلسفی دانست. در این نقطه است که آنسلم داستان سروانتس با آنسلم معروف تاریخی پیوند می خورد. او که از آباء کلیسای کاتولیک بود، برهانی متقن در اثبات وجود خدا اقامه کرده بود. او صاحب حقیقت بود و کاتولیک ها به اعتبار سخن او، مومن به مسیحیت بودند. او جستجوگر ذات ایمان بود تا وجود یقینی همیشگی را نسبت به خداوند متعال تضمین کند. او فیلسوف است و نمی تواند به ایمان «موجود» راضی باشد. تنها ایمانی که حقیقتاً وجود داشته باشد، آرامش خواهد کرد. اثبات او را به یقینی ذاتی خواهد رساند که هیچ خدشه ای بر آن وارد نخواهد شد. گفتگوی طولانی (و اندکی حوصله سر بر) آنسلم و لوتر در ابتدای داستان، مهمترین نقطه شروع پیوند روایت واقعی با طرح حقیقت دین در داستان سروانتس است. آنها درباره بسیاری از چیزها صحبت می کنند که همزمان درباره کامی و مطلقِ حقیقت، صادق است. آنسلم داستان می خواهد عفت کامی را بسنجد و آنسلم فیلسوف، در پی اثبات وجود خدا بود. شک هر دو به معنی دقیق کلمه فلسفی است و اثبات، تنها راه یقین ایشان. پاسخ لوتر همزمان در سطح واقعی و حقیقی گویاست. او به آنسلم می گوید که چنین آزمونی، بر آنچه هدف اوست نمی افزاید ولی ممکن است به شکست بینجامد که هم از قدر او و هم قدر کامی خواهد کاست. پس آنسلم هیچ چیزی به دست نخواهد آورد و چنین آزمونی، فقط از دارایی او می کاهد.  
پاسخ لوتر کاملا خیرخواهانه و به تمامه از سر پرهیزکاری است. چه آنکه آنسلم وی را به نمایش خیانت می خواند اما لوتر، آن را دور از احتیاط و ملازم با پرده دری تحلیل می کند. جالب آن که آنسلم وی را عامل آزمودن کامی قرار می دهد. انگار هرکجا پای تجربه در میان باشد، نامی از او هم برده خواهد شد. او قرار است تصمیم بزرگی بگیرد و عملی خاص انجام دهد. در طول داستان، لوتر در حال گرفتن تصمیمات بزرگ و انجام کنش های خطیر است. گام به گام در حال کامل شدن است و در هر مرحله از داستان، لوتری جدید است جدا از لوتر مرحله پیش. چقدر این لوتر شبه‌واقعی داستان به لوتر حقیقی تارخ شباهت دارد. او نیز در پی حقیقت مطلق بود و ایمانش او را مرحله به مرحله پیش می برد. لوتر پروتستانتیسم بر شدنِ حاصل از تصمیم و عمل تأکید می کرد و قرب به حقیقت را تنها از این طریق میسر می دانست. در ابتدای داستان سروانتس، لوتر از زن آنسلم پرهیز می‌کند و این پرهیز باعث می شود ارتباط او با آنسلم کمتر از دوره مجردی گردد. همه این‌ها از این جهت است که مبادا شرایطی پیش آید که رابطه کامی و آنسلم دچار خدشه شود و محبت بین آن دو رقت گیرد. اما همین پرهیزکاری شدید، نطفه شک را در ذهن آنسلم می کارد، زیرا خیانت کامی را در عالم نظر «ممکن» می داند. اما واقعیت آن است که اول بار این لوتر بود که این خیانت را از موضعی نظری ممکن دانسته بود. او از رفتن به خانه آنسلم پرهیز می کرد نه بدان جهت که نشانه ای از میلی در کامی دیده باشد، بلکه چون زن را ذاتا در معرض وسوسه می دانست و حکم خدا را تأکید بر پرهیز از اختلاط با زنان می دانست. در حقیقت در دل همین پرهیزکاری دینی لوتر است که می توان زمینه شک فلسفی آنسلم را پیدا کرد. لوتر با کامی کارین داشت بلکه به ذات زن نظر داشت پس تقوای او هم خصلتی فلسفی دارد. میبینید که نسبت لوتر داستان سروانتس با کامی، چه تناسب عجیبی با نسبت لوتر تاریخی با حقیقت مطلق دارد. لوتر داستان نگران محبت بین آنسلم و کامی است، و لوتر هم نگران محبت بین بنده و خدا بود. در نگاه لوتر داستان، هشداری هست که به زبان نمی آید: «زن (و به ویژه عفتش) بی محبت از دست می رود.» طنین این گزاره در عالم حقیقت این است که «حقیقت بدون محبت از دست می رود و ایمان به خدا بدون محبت می میرد.  
روده درازی های داستان چندان فلسفی نیستند، پیرنگ داستان فلسفی ترین بخش آن است. سروانتس به واقعیت آنسلم تاریخی و لوتر تاریخی کار ندارد بنابراین درباره آنها سخن نمی گوید. او برای آشکار ساختن حقیقت و مسیحیت و فلسفه، موقعیت ویژه ای می آفریند تا آنسلم و لوتری واقع‌نما را «نمایش» می دهد. آنسلم و لوتری که در جهان نمایشی داستان او، کاملا واقعی هستند و همه اعمال و سخنان و خواسته های ایشان باورپذیر است. او طرح واقعیتی نمایشی را ریخته تا امکان نمایش حقیقت را پیدا بکند. او درباره وسواسی که در بنیان یقین فلسفی هست «سخن نمی گوید» بلکه آن را با آنسلمی که ساخته نشان می دهد. سروانتس به ما نمی گوید که آلوده دامنی حقیقت به خیانت ریشه در نارضایتی بی پایان تفکر فلسفی دارد، بلکه آن را با شخصیت کامی پیش چشم ما قرار می دهد. لازم نیست در داستان به ما بگوید که حقیقت از حب جدا نیست و در صورت شک بی پایان انسان به او، در پی عشق خود را آلوده هر تجاوزی می کند. پیرنگ داستان او چنین چیزی را به ما می فهماند. و اگر هم نفهمیم، اصل آن را در ناخودآگاه ما قرار می دهد. می بینیم که چطور سروانتس داستانی واقع نما به نگارش درآورده تا درباره حقیقت و ایمان چیزی به ما بگوید. او بیان گزاره ای را کنار گذاشته و حقیقت را در متن زندگی به ما نشان داده است. انگار فراخوانی باشد به نگاه کردن واقعیت، برای فهم حقیقت کاتولیسیسم و پروتستانتیسم. و شگفتا که تمام اثر او هم درباره فاصله واقعیت و نوشته های کتاب های کهن است. اصلاً ایده اصلی نگارش «دن کیشوت» توسط سروانتس همین نشان دادن فاصله واقعیت با باوری است که خواندن متون کهن در ذهن ها پدید می آورد. اینجا متوجه می شویم که در این نقیضه طولانی پهلوانی، داستانی ایجابی برای نمایش حقیقت «دین و حقیقت» گنجانده شده است. چطور داستانی تمثیلی در کتابی سراسر نقیضه آورده می‌شود که کاری جز تمسخر باور به قصه های کهن ندارد. وجود این داستان به چه معنی است؟ از سر حکمت است یا پوچی محض؟
      
13

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.