یادداشت الهام تربت اصفهانی
1403/11/15
اولین بار قسمت کوتاهی از این کتاب را در ماهنامه همشهری داستان خواندم و حیرتزده شدم. باورم نمیشد یک نفر بتواند همچنان که مینویسد با جملههای کوتاه کوتاهی که پشت سر هم ردیفشان میکند یک پرتره از خودش بکشد. خودش را ترسیم کند و نترسد که گاهی زشت است. احمق است. مورد سواستفاده قرار گرفته، خیانت کرده، دیوانه شده و افسرده شده. این را قبلا در نقاشیهای فریدا کالو و ونگوگ دیده بودم و یکی از دلایل علاقه بیحدم به این دو نفر خودنگارههایی است که کشیدهاند. نخواستهاند که زیبا باشند. همیشه عاقل باشند یا برتر باشند، انگار فقط خواستهاند موجودیتشان را در زمین ترسیم کنند. آنگونه که احساس کردند، دیدند، شکل گرفتند، ویران شدند، ضربه خوردند و رنج کشیدند. بدون اینکه نگاه بقیه که خیره خیره بر آنان دوخته شده و پسشان میزند برایشان مهم باشد. ادوارد لو در این کتاب چنین کاری میکند. از آن روزی یک تکه از این کتاب را در مجله خوانده بودم سالها میگذشت. با اینکه از خواندنش بسیار لذت برده بودم و بارها و بارها تلاش کرده بودم چیزی مثل این بنویسم دنبالهی ادوارد لو را نگرفته بودم. تا اینکه چند وقت پیش در کارگاه فیلم جستار، محمدرضا فرزاد فیلم کوتاه «مجموعا» ساختهی خودش را نشانمان داد. سخت حیرت زده شدم. ارتباط این اتوپرتره و تکهفیلمهای خانوادگی که به دقت کنار هم چیه شده بودند و صدای آرام و خشدار راوی روی فیلم انگار داشت من را با خودم روبهرو میکرد. داشتم خودم را روی پرده میدیدم بدون اینکه به خودم در آینه نگاه کنم. جملهها را شناختم. دوباره رفتم سراغ آن اتوپرتره و از اول خواندمش. جالب است که اصلا به توضیحات فیلم مجموعا نگاه هم نکرده بودم که اسم ادوارد لو و این کتاب را با خود داشت. فقط رفتم و آن تکه از مجله را نشان کارگردان دادم. گفت که این کتاب را بخوانم و خواندم. دوباره دست و پایم میلرزد و انگار از زمین فاصله گرفتهام. چگونه میشود کسی که دارد خودش را میکشد، توصیف میکند و احساسش را مینویسد تو را نشان خودت بدهد. به تو بگوید که هی آن حسهایی که داشتهای و مدام قورتش دادی و پنهانش کردی من هم دارم. به خاطرشان احساس گناه نکن. نترس از بیان کردن خودت و از اینکه لخت و عور مقابل ناخوداگاهت بایستی و آن زوایایی را به تماشا بنشینی که هرگز نخواستی لمسشان کنی. آن صداهایی را بشنوی که از ناخوداگاهت میریخت توی جمجمهات و تو هی خواستی ساکتش کنی، نشنوی که تو آن موجود خارقالعادهی بینقص که دلش میخواهد دنیا را جای بهتری کند نیستی تو فقط موجودیتی دردناک، گاهی شاد، گاهی غمناک، گاهی عاشق، گاهی فارغ هستی که اصلا خودت را در آینهی ضمیرت به درستی تماشا نکردهای.
(0/1000)
رعنا حشمتی
1403/11/15
1