یادداشت

جای خالی سلوچ
        هم از قوت متن و روایت میشه نوشت، هم از محتوا و فضای تاریخی و جغرافیایی‌ای که کتاب توصیف می‌کنه. بعضی جمله‌ها به تنهایی کلاس نویسندگی بودن. داستان باورپذیر با شخصیت‌هایی که در عین نمادین بودن، کاملا واقعی‌ان.

اما کتاب برای من بیشتر یه تلخیِ کش‌دار و بی‌پایان بود،  بیش از حد تحمل. اون قدر تاریک که چشم بهش عادت می‌کنه.
ذهن ما زود خودش رو با شرایط وفق میده. ترس و دلهره و هیجان و عشق و رنج و امید و احساسات دیگه، ابزارهایی هستن که راوی می‌تونه ازشون تو داستان استفاده کنه. منتها چیزی که رو ما تاثیر می‌ذاره، تغییر تو این احساساته. یکنواختی باعث میشه که عادت کنیم و دیگه چیزی حس نکنیم. سکانس اکشن آخر لئون مارو بیشتر از بکش بکش های جان ویک میخ‌کوب می‌کنه. ما به حماقت والتر وایت و جسی پینکمن تو زمان کشیدن یه بشکه روی زمین بیشتر می‌خندیم تا جک‌های رگباری کمدی‌های جدید. این کتاب به خوبی از بعضی احساسات استفاده می‌کنه. قوت گرفتن و پس زدن علاقه مادرانه مرگان یه بچه‌هاش رو ما حس می‌کنیم؛ یا شادی کوتاه بچه‌ها اول بهار، به خوبی رومون تاثیر می‌ذاره و لبخند به لبمون میاره. اما حس می‌کنم نویسنده تو استفاده از رنج و غم اسراف کرده. ۱۰۰ واحد غم وقتی بشه ۱۰۱ واحد هیچ تاثیری نداره. من رسما سِرّ شده بودم و دیگه دردناک‌ترین اتفاقات کتاب رو با بی‌تفاوتی می‌خوندم. وقتی علی گناو دست مرگان رو تو قبرستون گرفت، من بیشتر دردم اومد تا جایی که مرگان میره دنبال مزد بچه‌ش.
      

28

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.