بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

جای خالی سلوچ

جای خالی سلوچ

جای خالی سلوچ

4.1
190 نفر |
76 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

22

خوانده‌ام

397

خواهم خواند

249

... و هنوز به چشم می توانیم ببینیم که زنان ما در جاهای مختلف ایران پا به جای مرد کارهای دشوار انجام می دهند ، در امر دامداری ، کشاورزی ، نساجی و ... و در سهمی که از عذاب زندگی می برند و نیرویی که در مقاومت و سختکوشی در برابر این زندگی مصرف می کنند هم هیچ کم از مردها ندارند . کدام پسر ایرانی را شما می بینید که نسبت به مادرش احساس دین در رشد و پرورش خودش، بیش از آنچه که نسبت به پدرش دارد ، نداشته باشد. دراین مایه کوشش خود به خودی من این بوده که شخصیت واقعی زن به عنوان نیروی بسیار ارزنده به تجلی دربیاید در کارهایم و این طور که می بینم کم و بیش تا این جا توفیقی حاصل کرده ام.باز آفرینی مرگان هم همچون اعتراض من ، و همچنین اعتراض مرگان به این زندگی ست که به ستم بر او و بر امثال او روا داشته می شود؛ و مقاومت و سختکوشی مرگان و تحمل و سماجت او در عین حال نفی این انگ ناتوان بودن است. مثل یک ماده ببر از زندگی اش دفاع می کند. آن را دگرگون می کند و حتی پا به پای دیگران وقتی که لازم بشو د با فردایی مبهم رو در رو می شود؛ و به نظر من جز این که این رفتارها زیباتر از رفتارهای یک مرد است در قبال حوادث هیچ تفاوتی نسبت به هم ندارد. از کتاب ما نیز مردمی هستیم

لیست‌های مرتبط به جای خالی سلوچ

نمایش همه

یادداشت‌های مرتبط به جای خالی سلوچ

🐦‍⬛

1400/06/14

                نام محمود دولت‌آبادی گره خورده به شاهکارهای داستانی‌اش، کلیدر، لایه‌های بیابانی، آوسنه بابا سبحان، طریق بسمل شدن... جای خالی سلوچ اما از نظر من جایگاه دیگری دارد؛ قوی، کوبنده و راوی رنج حقیقی.
    اسم کتاب جای خالی سلوچ است اما سلوچ برای ما فقط به اندازه‌ی یک «رفتن» معرفی می‌شود. داستان از آن‌جا شروع می‌شود که سلوچِ تنورمالِ مقنی تصمیم می‌گیرد دیگر نباشد؛ از شرم نان و نداری و بی‌کاری در روستایی به نام «زمینج». با رفتن سلوچ، همسرش مرگان پس از سال‌ها زندگی گویی تازه به خود می‌آید و این اولین حادثه است. مرگان زن چهل و چندساله‌ای ست که علی رغم قدرت و اقتدار روحی، توانایی ایستادن در برابر گرداب حوادث را ندارد. اهالی زمینج و حتی بچه‌هایش کمر به نابودی‌اش بسته اند. جای خالی سلوچ روند خرد شدن استخوان‌های مرگان را به تصویر می‌کشد.
    در زمینج بی‌آب و علف خانواده‌ی سلوچ برای گذران زندگی راهی جز قرض و انجام خرده‌کارهای روستا ندارند. زمینج فقیر است و همین فقر سبب بروز خلق غیرانسانی اهالی شده. آدم‌های زمینج از کلاه گذاشتن بر سر یکدیگر ابایی ندارند، دروغ می‌گویند و نزول هم می‌خورند اما همچنان قمار میانشان قبیح است و معتقد اند «فقر از هر در که وارد شود، ایمان از در دیگر خارج می‌شود.» (امام علی ع). از این لحاظ با داستانی کاریکاتوری و شعاری مواجه نیستیم. جای خالی سلوچ نه تنها تکرار هزارباره‌ی تصویر مصنوعی روستاییان خوش‌اخلاق، باخدا و مهمان‌نواز نیست، که چهره‌ی واقعی‌تر جامعه‌ی خودش را می‌نمایاند؛ جامعه‌ای که اخلاق در آن در حد یک پوسته باقی مانده. این ویژگی برای شخص من – که ازدروغ‌های مهربانانه و رنگی قصه‌ها خسته ام - به شدت قابل احترام و دوست‌داشتنی ست.
    نکته‌ی دیگری که توجهم را به خود جلب کرد، نقش دین بود. در طول رمان هیچ‌کس هیچ فریضه‌ای به جا نمی‌آورد، خبری از مسجد و ملا هم نیست. دین برای شخصیت‌ها فقط نام و لفظ است. «حاج سالم»، «کربلایی دوشنبه»، قربانی کردن شتر و گوسفند، حرمت قمار و... اما خوردن مال یتیم، ظلم، تجاوز و نزول شامل هیچ حکمی نمی‌شود. درواقع اخلاق و دین تنها تا وقتی برایشان مقبول است که منفعتی به همراه داشته باشد، در غیر این صورت هر کس مجاز به هر کاری ست. درست همان حقیقتی که هر روز آن را لمس می‌کنیم.
    تشبیه، توصیف و ساختن تصویرهای وهم‌آلود پاشنه آشیل نویسندگی محمود دولت‌آبادی ست. همین خصایص سبب شده که آثار او روان و خوش‌خوان باشند. برای نمونه:
      -نومیدی مثل شب پیش می‌آمد. (ص25)
 
-        شاید برای همین چنان محکم روی زمین نشسته‌بود. افعی روی گنج... این بود که مثل سندان روی زمین نشسته بود. (ص78)
 
-        مسلم، پسر پیر و درشت استخوان حاج سالم، همیشه هم‌پای پدر بود. حاج سالم هم به پسر دیوانه‌ی خود، چون پیرهن ژنده‌ی تنش خو گرفته بود... با بگومگوهای مکرر میان کوچه‌های زمینج براه می‌افتادند... این جرو بحث‌ها، پلاس زندگانی آنها بود که بر آن راه می‌رفتند. (ص102)
 
-        زمستان می‌گذشت. زمستان کند و آرام. قاطری پاها در باتلاق گیر کرده... بام‌های گلی گنبدی... اشترانی زیربار... [دانه‌های برف] پرهای کبوتر... برف همان زر بود که می‌بارید. هر پر برف هزار دانه‌ی گندم بود، یک هندوانه بود. یک مشت زیره بود. چهل گل غوزه. نه تنها برای مردم زمینج، که برای همه‌ی اهل بیابان، برف نان بود، نان بود که می‌بارید. (ص119)
 
-        رقیه [هووی همیشه بیمار هاجر] مثل پیرهنی چرک‌مرده لای در ایستاده بود و با چشم‌های مرده‌اش به آنها نگاه می‌کرد. نگاهی که مثل سیم، از مغز استخوان‌ها می‌گذشت. (ص298)

-       رقیه سرفه می‌کرد، می‌نالید، دشنام می‌داد و خودش را مثل زالویی روی خاک می‌خیزاند. (ص324)
 
همچنین با دقت در جملاتِ به ظاهر بی‌اهمیت کتاب متوجه باریک‌بینی نویسنده می‌شویم:
 
-        هیچ جنبنده‌ای نبود تا او پندار خود را از سلوچ به آن بدهد. (ص30)
 
-        تنش آستری از سرما به خود گرفته‌ بود. (ص31)
 
-        با زبان درازی مردی که نان به خانه می‌آورد، صدایش را بلند کرد. (ص66)
 
-        از سوراخ سمبه‌هایی که تنها مادران خانه به‌آن آشنایند، دو سه‌جور علف خشک بیرون آورد. (ص72)

حین خوانش تخیلتان را خاک می‌گیرد. تصاویر یک‌دست خاکی و خاکستری اند، دقیقا مثل کویر. 

    نحوه‌ی روایت جای خالی سلوچ برای من بسیار جالب بود. راوی دانای کل است اما انگار دوربینِ ما بین اول شخص و دانای کل حرکت می‌کند. یعنی گاهی ما همه چیز را می‌دانیم و از بالا به قصه نگاه می‌کنیم، گاهی هیچ چیز نمی‌دانیم و باید شانه به شانه‌‌ی کاراکترها حرکت کنیم، گاهی در سر مرگان و عباس و ابراو ایم و گاه هیچ جا نیستیم!

    اگر قرار باشد از بین آثار دولت‌آبادی یک کدام را معرفی کنم، بی‌شک آن یکی جای خالی سلوچ است. یک‌دست و هنرمندانه. حاصل سه سال حبس در زندان ساواک.

و پاراگراف مورد علاقه ام:
	
    نفیر ملایم ابراو به مرگان آرامش خیال می‌داد. بی‌اختیار نگاه به روی پسر داشت. پلک‌هایش، مژه‌هایش، بر هم لمیده بودند. صورتش آرام بود. جای تب‌خال کنج لبش کم کم داشت محو می‌شد. موهای کوتاه روی پیشانی پهنش چسبیده بودند. چهره‌اش، مثل روی آب، پاک و ملایم بود. دل مرگان می‌خواست برخیزد و روی گونه‌ی پسرش را دزدانه ببوسد. اما چیزی مثل لایه‌ای نامرئی مانعش می‌شد. از این‌که مهربانی خود را بنمایاند شرمنده بود. مرگان چنین بود. مهر خود را نمی‌توانست به سادگی بازگو کند. عادت نداشت. شاید چون بروز دادن عشق، فرصت می‌خواهد. گه گاه هم اگر مرگان گرفتار قلب خود می‌شد، ثقل خشک و خشنی سد راهش بود. پس بیان مهر گویی خود بیگانه‌ترین خصلت او شده بود. گرچه جوهر مهر عمیق‌ترین خصلت مرگان بود. به جای هر چه، زبری و خشونت. به جای هر چه، چنگ و دندان و خشم. و این، عادت شده بود. عادت پرخاش و واکنش‌های سخت، به هر چه. احساس مهربانی مرگان غصب شده بود. شاید بشود گفت «تاراج!» و این حس تنها هنگامی جلوه می‌کرد که جان او آرام گرفته باشد. دریا که آرام بگیرد مروارید دست می‌دهد: تبلور مهر.
          
            پس از کودتای 28 مرداد 1332، محمدرضا شاه در جهت تثبیت قدرتش طرح جنجال‌برانگیزی موسوم به انقلاب سفید را با محوریت اصلاحات ارضی به اجرا گذاشت. اجرای این طرح و افزایش درآمد نفتی از یک طرف، موجب توسعه‌ی اقتصادی و دگرگونی ساختار اجتماعی و از طرفی باعث افزایش اختلاف طبقاتی و تنش‌های اجتماعی در دهه‌ی چهل شد. یکی از آثار ادبیات داستانی ایران که به شرح این دوران تاریخی در ساختار داستان پرداخته رمان «جای خالی سلوچ» نوشته‌ی محمود دولت‌آبادی است. داستان با رفتن سلوچ، شوهر مرگان، از خانه آغاز می‌شود. مرگان مجبور است بار خانه را تنهایی به دوش بکشد. اما داستان محوری «جای خالی سلوچ» از مبارزه با خرده مالکانی شروع می‌شود که می‌خواهند زمینی بایر را از دست مردم فقیر ده بیرون بکشند. «جای خالی سلوچ» داستان مبارزه‌ی ریشه‌دار ارباب و رعیت است، با این تفاوت که در این رمان زنان هستند که در جای خالی مردان برای حقشان مبارزه می‌کنند. 


به قلم رافعه رستمی، ماهنامه‌ی شهر کتاب، شماره‌ی سیزدهم، سال 1395.
          
            جای خالی سلوچ روایتی است از زنان. جدال، مقاومت، سرسختی، شکست‌، امید، ناامیدی، خستگی، وابستگی و عشق زنان. زنانی که برای حفظ داشته‌هایشان در غیاب مذکری که در سایه‌اش پنهان شوند، باید در جدالی خرد کننده با جامعه‌ای که آن‌ها را به رسمیت نمی‌شناسد، شرکت کنند. و همواره میان آنچه که می‌خواهند و آنچه که باید باشند معلق می‌مانند.
«جایی خالی سلوچ» داستان زنی است به نام مرگان و تصمیم‌ها، تلاش‌ها و مبارزه‌‌هایش برای حفظ آنچه برایش باقی مانده است. هنگامی که همسرش، سلوچ، به ناگاه او و فرزندانش را ترک می‌گوید.
داستان در روستایی دورافتاده در زمان انقلاب سفید و تقسیم اراضی حادث می‌شود. دولت آبادی با استفاده از زبان بومی و با توجه به جزئیات، به خوبی به توصیف فضاها می‌پردازد. اجزاء در کنار هم قرار می‌گیرند و تصویری دقیق و ملموس در نگاه خواننده ایجاد می‌کنند. به واسطه‌ی همین امر، مخاطب در تمام وقایع داستان، نه تنها فعل که احساسات و افکار شخصیت‌ها را نیز درک می‌کند. تصمیم مرگان برای ازدواج هاجر، ترس عباس در چاه و یک شبه پیر شدنش، تصمیم برای فروختن اراضی و حتی دوگانه‌ی عشق و نفرتی که مرگان نسبت به سلوچ احساس می‌کند، برای خواننده ملموس است.
بخشی از کتاب:[دیگر دمی به نبودن مانده بود. دمی به مرگ. اما مرگ، هنگامی که به تو نزدیک می‌شود، تن بر تن تو مماس می‌کند، احساسش نمی‌کنی. و آن لحظه‌ایست که خنثایی دست می‌دهد. مرز دفع دو نیرو. حس رخوتی که از حد تلاش ناشی می‌شود. آستانه‌ی مرگ است آنچه هولناک می‌نماید؛ نه مرکز مرگ.]

          
            رمانی به غایت کلاسیک، روان و به معنای دقیق کلمه ایرانی بود. سبک صریح نوشتار به خوبی روشنگر نگارش سریع ولی فکر شده به آن است. صحنه های جذابی که واقعا انسان را تحت تاثیر قرار می دهد و پایان درخشانی که هرچند خیلی ساده و سرراست است ولی، عمیقا اثرگذار است. صحنه های عجیب که دولت آبادی همه را می توان به حساب ناآشنایی ما با فرهنگ روستایی بگذارد و از خلال آن، دست بسته آدم را در مقابل روایت دست آورش تسلیم کند. عبارت ها و لفظ هایی که هیچ کدام را نشنیده اید در متن فراوان است و می گذارد که خود را به دست زیرنویس ها بگذاری و باور کنی که در روستایی در گوشه ایران هستیم. فشار سنگین زندگی در زمینج، نه سیاه نمایی است و نه بعید؛ همه را می توان به درستی حس کرد و شنید. درست که متن وجه اگزیستانس بخصوصی را نشانه نگرفته است ولی، مثل زندگی روزمره گاهی وقت ها انسان لازم دارد در عمق سطح باقی بماند و لذت ببرد. ولی از حق نباید گذشت که توصیف دولت آبادی از عشق، قلب، رنج و خبث طینت واقعا درخشان است.

تمایلی ندارم که متن رو نمادشناسانه تعبیر کنم زیرا قطعا از وزن و ارزش صحنه پردازی های جذابی که بی تکلف در متن ارائه شده اند می کاهند ولی، مشخص است که رمان برازنده تحلیل های نمادشناسانه نمادشناسان است.
          
                من همیشه از رمان هاایی که در زمستان شروع می شوند لذت میبرم، انگار میگویند:


آخر این سوز بهار است نترس
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            سلوچ که می رود، مرگان می ماند و دو پسر و یک دخترش و زندگی سخت در یک روستای سرد و بی روح. 
مرگان مادر است. یک مادر تمام عیار. هم مادر سه فرزندش هم مادر زمینش که باید همه را کنار هم نگه دارد و اوضاع را درست کند. اما می تواند؟ اصلا کسی هست که به مرگان کمک کند؟...
جای خالی سلوچ بدون تردید یکی از برترین رمان های فارسی است. داستانی پر از نماد و تیپ برای مفاهیم مختلف که اوضاع اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی، خانواده و ... در جامعه کتاب بسیار عالی و بصورت کاملا در هم تنیده و پیوسته بیان شده است.
تعدد بالای نمادگرایی کمی باعث سیاهی و تلخی داستان شده اما اصلا دور از واقعیت نیست.
هرکس دنبال حق و نفع خود است و در این میاد افراد با نفوذ در حد همان روستا زورشان به رعیت میچربد و درگیری های مختلفی را شاهد هستیم که هرکدام هم نفاد یک برخورد اجتماعی است.
جای خالی سلوچ را حتما حتما بخوانید

When Soluch leaves, Mergan stays and has two sons and a daughter and a village with hard society and a hard life!
Mergan is the mother. A perfect mother. Both the mother of her three children and the mother of her land who must keep everyone together and make things right. But can it? Is there anyone who can help Mergan? ...
Missing Soluch is without a doubt one of the best Persian novels. A story full of symbols and types for different concepts that the social, cultural, economic, family, etc. situation in the book community is excellent and is expressed in a completely intertwined and continuous way.
The high multiplicity of symbolism has made the story a bit dark, but it is not far from reality at all.
Everyone is looking for their rights and interests, and in this case, influential people in the same village are forcing their servitude on the peasants, and we are witnessing various conflicts, each of which is the result of a social conflict.
Be sure to read Missing Soluch.
          
            داستان تلخ شروع میشود...
روایت یک زندگی سخت برای خانواده ای که آنطور که باید یکدیگر را درک نمیکنند !
به جای هم تصمیم میگیرند و عمل میکنند و بعد پیشمان از کرده خود!!! 
مرگان، مادر  داستان در باتلاقی از رنج گرفتار می‌شود که هرچه تلاش میکند ، راه نجاتی نمیابد و بیشتر گرفتار میشود و فرزندان خود را خواسته یا ناخواسته در این باتلاق گرفتار میکند !
مخصوصا کودک معصوم و کمرنگش ، هاجر !
آخ که چقدر برایم تلخ بود و سنگین ، کودکی گرفتار در تصمیم مادر! تصمیم اشتباه و خودخواهانه از نظر من! (هنوز هم دلگیر از این اتفاق)
دو برادر که گاه دشمن و گاه دوست و همراه اند...
اتفاق ناگوار برای عباس که اول داستان  دلخواهم درد او بود اما نه این چنین  ناگوار ...!
در آخر پدری که باعث تمام این غم و اندوه‌ها بود و با برگشتنش(البته نه به نظر همگان که این داستان را خوانده‌اند)  امیدی در مرگان پدید آمد.

یک نظر کم طرفدار: از نظر من استفاده از این مقداااار تشبیه درمورد یک شخص و یا اتفاق  خسته کننده بود برام و داستان  بصورت خطی و کم چالش بود و گاهی کسل کننده...