یادداشت محمدقائم خانی

چرم ساغری
        .



صحبت کردن از معنویت در دنیای جدید، همانند صحبت کردن از هر چیز دیگری، بدون توجه به موضوع حیاتی «محاسبه» ابتر خواهد ماند. پرداختن به محاسبه در دنیای جدید، سیر و سیاحت در موضوعی فرعی در ارتباط با معنویت نیست؛ بلکه توجه به اصل ضروری معاصریت امر معنوی است. حتی شاید بشود گفت که در دنیای جدید، بدون سخن از «محاسبه‌ی چیزی»، اصلاً کلامی درباره آن «چیز» گفته نشده است. تمرکز بر «محاسبه‌پذیری» امور، همان رویکرد هستی‌شناسانه به موضوعات است نه بحثی حاشیه‌ای از متفرّعات مرتبط با آن‌ها. اگر به این سوال نپردازیم که «آیا معنویت محاسبه‌پذیر است؟»، گویی سخنی امروزی در باب معنویت نگفته‌ایم، یعنی اصلاً سخنی نگفته‌ایم. بالزاک در رمان «چرم ساغری» بر همین نقطه دست گذاشته است. اما پیش از آن بفهمیم نویسنده در این متن بر کجا ایستاده، اول باید «باباگوریو»ی او را بشناسیم. آنجاست که پیچیدگی‌های محاسبه روشن می‌شود و زمینه فهم درام چرم ساغری فراهم می گردد؛ هرچند باباگوریو سه سال پس از این رمان منتشر شده است. پس از آن می‌توان درباره محاسبه‌ناپذیری امر معنوی (یا بالعکس آن) سخن گفت. 
باباگوریو نمایشِ «شدن» بورژوازی است. این شدن همان است که در هگل و پسینیانش بسیار مورد توجه بوده و به زعم بعضی، اصل و اساس دنیای جدید را می‌سازد. باباگوریو تنها تغییر «راستینیاک» نیست، بلکه شدنِ خود بورژوازی را نشان می‌دهد. باباگوریو تجسم سوال‌های بزرگ مارکس درباره سرمایه است. بورژوازی چه طور «می‌شود»؟ چه می‌شود؟ چگونه می‌شود همان چیزی که می‌شود؟ (همان که پیش از شدن ناشناختنی و بی‌نام است.) باباگوریو نشان می‌دهد که چه طور سرمایه، چونان معیارِ حق و باطل در جهانِ جدید، بین «موجود» و «ناموجود» در دنیای ما فرق می‌گذارد. ناموجود تنها آن چیزی نیست که در دسترس نیست، بلکه چیزی است که اساساً دردسترس‌قرارگرفتنی نیست. ناموجود، «ناشدنی» است. ناشدنی چیست؟ آن چه قیمت نداشته باشد، که نتوان عدیلی میان کیسه‌های زر برایش پیدا کرد، که به‌محاسبه‌درنیامدنی است؛ محاسبه‌ناپذیر است. «باباگوریو» تنها بالیدن راستینیاک و دخترهای باباگوریو نیست در کنار افول باباگوریو نیست، نمایش رشد سرمایه است، گسترش آن چیزی است که «هست»، یعنی هرچیزِ قابل محاسبه‌ای. بالزاک با نگارش «باباگوریو» درست در مرکز ثقل بورژوازی و سرمایه ایستاده است و با مرزکشی، چیستی هرچیزِ رشدکردنی را نمایش می‌دهد. سرمایه نه فقط در وجود راستینیاک، بلکه در حضور مرموز ووترن به نمایش درآمده است. ووترن، سایه سرمایه را به نمایش می‌گذارد، آنجا که امر محاسبه‌پذیر، رو به تاریکی می‌کند و در سایه قرار می‌گیرد. ووترن به ما نشان می‌دهد که همواره «چیزی» در آنجا در سایه قرار دارد، که هنوز محاسبه نشده است. ووترن به ما گوشزد می‌کند که همواره باید پیش‌بینی کرد چون همیشه چیزی پیش‌بینی‌پذیر وجود دارد؛ هیچگاه نباید از محاسبه دست کشید. چرا؟ چون چیزهایی هست، (واقعاً هست پس محاسبه‌پذیر است)، که محاسبه نشده‌اند. باباگوریو سرمایه‌ی پیشِ چشم و سرمایه‌ی در سایه را نشان مخاطب می‌دهد. باباگوریو تجدد را متجسم می‌کند. 
سه سال پیش از آن، بالزاک «چرم ساغری» را منتشر کرده بود. در آن رمان کجا ایستاده بود و به دنبال چه چیزی می‌گشت؟ اگر در باباگوریو بالزاک غرق دنیای جدید گشته، در چرم ساغری بین دو دنیا ایستاده است. دنیای کهن که به هستی محاسبه‌ناپذیر قائل در همین دنیا است؛ و دنیای نو که می‌خواهد همه‌چیز را محاسبه بکند. چه کسی این کار را می‌کند؟ دانشمند. چگونه؟ با پای‌بندی به «روش علمی». باز که؟ کارپرداز. چگونه؟ با قیمت‌گذاری بر همه چیز، به واسطه «پول». باز که؟ عیّاش. عیّاش؟ آریف عیّاش. عیاش برخلاف ظاهرِ بی‌بندوبارش، همواره در حال محاسبه است. منظور خرده‌عیاش‌ها نیستند که قمار می‌کنند، شراب می‌نوشند و گرد فسق می‌گردند. بلکه آنهایی که قمارخانه‌ها را می‌چرخانند، می‌کده‌ها را اداره می‌کنند، و حساب تخت‌خواب‌های فاسقان در اختیارشان هست. آن‌ها عیاشان واقعی هستند. در این رمان دو شخصیت وجود دارند که بسیار حائز اهمیت‌اند. یکی شخصیت اصلی این رمان، یعنی رافائل که در هیبت یک دانشمند، همه همت خویش را صرف آن کرده تا «اراده» را محاسبه‌پذیر کند، و دیگری فئودورا کنتس زیبایی که بازی و مستی و فسق را تحت کنترل درآورده. نویسنده یک شب ما را به خلوت اتاق این زن می‌برد تا پرده از شخصیت محاسبه‌گر او بردارد. اما زیبایی دیگری هم وجود دارد که لغزنده است و می‌گریزد. زیبایی پولین، دختری که بعدها از او سخن خواهیم گفت. آیا داستان تا انتها همین گونه پیش می‌رود؟ خیر. به دلائلی تصادفی، رساله رافائل (که مغز بورژازی را هدف تبیین خویش گرفته) مورد توجه بورژواها قرار نمی‌گیرد و قیمتش شناخته نمی‌شود. رافائلِ اجرنادیده، نمی‌تواند این پوچی را تحمل کند و در آستانه خودکشی قرار می‌گیرد. از آن پس خودش هم نمی‌داند کدام سو ایستاده است. سرگردان است. می‌خواهد بورژوا باشد، اما نمی‌تواند. چرا؟ آخر او وجود امر محاسبه‌ناپذیر را باور کرده. حتی بیشتر از باور، او خطرِ راست و دروغ این امر را به صورتی شخصی پذیرفته است؛ با چه چیزی؟ با گرو گذاشتن زندگی و مرگ خود. در این نقطه پاکبازی است که رافائل، در میانه دو قطبِ طرفینِ امر «محاسبه»، به عنوان یک شخصیت زاده می‌شود. 
مخاطبِ بالیده در دنیای بورژوازی، خیال می‌کند احتمالاً دعوای بین دو قطب در رمان بالزاک، جدال بینِ هستیِ امورِ نادیدنی و دیدنی است؛ یا کمی پیچیده‌تر، جدال بین امورِ ذاتاً محاسبه‌پذیر از یک طرف با امور محاسبه‌ناپذیر در طرف دیگر، که تنها در افسانه ها و خیالات بشر وجود دارند. یک طرف علم ایستاده با «روش»، و طرف دیگر افسانه و خرافات و احتمالاً دین و بقیه با موهومات فردفرد آدم‌ها. خیر، کشمکش این رمان بین این دو قطب نیست. روایت ذکرشده در مورد هستیِ امور محاسبه‌ناپذیر، روایتِ مشهور اما سطحی اهلِ علم و تجدد است. بحث بالزاک عمیق‌تر از این حرف‌هاست. دعوا در «چرم ساغری» بر سر دو نوع محاسبه است. رافائل با قمار بر سرِ مرگ و زندگی، به «چرم ساغری» رسیده است. چرم با قاعده و تناسبی بسیار ساده، عمرِ رافائل را نشانش می‌دهد. مشکل دانشمندان و متجددان و همه وابستگان به بورژوازی، ذهنی و خیالی بودن چرم نیست، می‌بینندش و با آن ور می‌روند، بلکه مسأله باور نداشتن ارتباط کوچکی‌بزرگی چرم با عمر رافائل است. چرم به وضوح و کاملاً محاسبه‌پذیر، عمرِ مالکش را نشان می‌دهد اما جز خود او و یک نفر دیگر، کسی یه آن باور ندارد. چرا بورژواها «چرم» را باور نمی‌کنند؟ مگر نه این که در دسترس همه هست؟ مگر خاص بودنش را تجربه نمی‌کنند؟ چرا، اما مشکل بر سر آزمایش علمی است. نمی‌توانند بر «چرم» مسلط شوند تا مکانیزم عملش را بفهمند، برای همین انکارش می‌کنند. متجددان دشمن چرم نیستند، انکار آن‌اند. بر دشمن می‌توان غلبه کرد، با «تصحیح محاسبه» بالاخره می‌توان بر دشمن غلبه کرد، اما چرم... تنها باید انکارش نمود چون تن به محاسبه نمی‌دهد. چون محاسبه می‌کند، اما چگونگی‌اش بر اصحابِ روش آشکار نیست. 
در چنین دنیایی، چرم انکار و رافائل طرد می‌شود، در حالی که طبق قواعد بورژوازی، باید به خاطر ثروت هنگفتش پرستیده شود. اینجا نویسنده موفق می‌شود نشان دهد که آنچه در ظاهر جزو معیارهای دنیاهای جدید محسوب می‌شود، ارتباطی ذاتی با خود بورژوازی ندارد. مسأله تجدد و سنت، دفاع از شناخت در برابر گنگی و ابهام نیست، بلکه تسلط بر شیء و در هم شکستن مقاومت آن در برابر ذهن محاسبه‌گر است. اگر بورژوا توانست چیزی را محاسبه کند (تا مطمئن شود از کنترلش خارج نخواهد شد)، آن را به رسمیت می‌شناسد؛ اما اگر نشد، با زدنِ برچسبِ محاسبه‌ناپذیری بر آن، اصل بودنش را انکار می‌کند. از نظر بورژوا تنها چیزهایی وجود دارند که در اختیار او باشند، یا بعداً تحت کنترل او درآیند. هرچه که از این چهارچوب بیرون بیفتد، به اسم خرافه و هزارتا برچسب دیگر از دایره «امر واقع» بیرون رانده می‌شود و به موهومات ملحق می‌گردد. بعد از این برچسب هم که دیگر مهم نیست آن شیء کجا قرار می‌گیرد، چون دیگر امکانِ فراتر رفتن وجود ندارد. بود و نبودِ چنین شیءی توفیر نمی‌کند چون به عنوان واقعیت به رسمیت شناخته نمی‌شود. معنویت از بیخ و بن کنده شده است دیگر چه اهمیتی دارد که هنوز افرادی به آن باور داشته باشند یا نه. در دنیای علم‌زده بورژوازی، معنویت هم باید قابل محاسبه باشد وگرنه کنار گذاشته می‌شود، یا به عبارت دقیق‌تر انکار می‌شود. در چنین دنیای محاسبه‌محوری، سخن گفتن از معنویت خنده‌دار است. برای همین هیچ یک از دوستان قدیمی رافائل او را نمی‌پذیرند و در زندگی همراهش نمی‌شوند. حتی با آن که می دانند ثروت کلانی دارد، با آنکه می‌دانند اهل علم بوده و سه سال از عمرش را صرف نگارش رساله‌ای علمی در باب اراده کرده است (از همان منظری که بورژوا می‌خواهد همه چیز حتی اراده را هم قابل محاسبه بکند)، باز هم طردش می‌کنند آخر او اکنون، پس از خطر کردن برای پذیرش چرم ساغری، نفی آن‌هاست. در پاریس تنها یک نفر با رافائل می‌ماند، یعنی پولین. همان پولین زیبایی که خودِ رافائل هیچ‌گاه نمی‌دیدش. تا وقتی که فقیر بود، اصلا به حسابش نمی‌آورد. بعد از ثروت هم چنان مشغول خود شد که دست و پا زدن های پولین اثری در او نبخشید. پولین عاشق بود و همین عشق، او را به دنبال رافائل تا خودِ ورطه مرگ کشاند. پولین پروای از مردن نداشت و حتی آرزو می‌کرد همراه معشوق بمیرد. با این همه رافائل مشغول مرگ و زندگی خویش، و فارغ از زیبایی پولین بود. اما در بر این پاشنه نچرخید و عشق آخر کار خودش را کرد. چشمان رافائل در مواجهه‌ای شبه‌اشراقی با پولین، باز شد و حقیقت را در پرتو عشق دریافت. نه این که مرگش عقب بیفتد، بلکه خودش به استقبالِ شکل عاشقانه‌ای از آن رفت. پایان «چرم ساغری» نشانه امید بالزاک به مانایی معنویت در دنیای جدید است، حتی اگر همه بورژواها انکارش کنند. 
  


بخش‌هایی از متن رمان:
آیا پی می‌برید در روح آن کسی که با بی‌صبری منتظر باز شدن قمارخانه است چه هیجان و قدرتی باید نهفته باشد؟ میان قماربازان صبح و بازی‌کنان شب همان‌قدر تفاوت موجود است که بین یک شوهر وارفته و عاشقی که در پای پنجره معشوقه بی‌تاب گشته است. تنها صبح است که هوس بی‌قرار و احتیاج با بی‌پردگی دهشت‌انگیزش فرا می‌رسند. در این موقع است که می‌توانید قمارباز واقعی را تماشا کنید: قماربازی که نه خورده، نه خوابیده، نه زیسته و نه اندیشه‌ای داشته است، بس که شلاق تلاش و تدبیر برد به سختی بر او فرود می‌آمده، بس که رنج می‌برده و بس که خارشِ بازی آزارش می‌داده است... اگر اسپانیا به گاوبازی شهره است و اگر روم گلادیاتورهایی داشته است، پاریس به پاله‌روایال خود می‌نازد که «رولت»های چندش‌آورش برای تماشائیان این لذت را فراهم می‌آورد که سیل خون را روان ببینند بی آنکه در خطر آن باشند که پایشان در خون بلغزد. 


آیا کوویه بزرگترین شاعر قرن ما نیست؟ گرچه لرد بایرون برخی آشوب‌های روحی را در قالب کلمات تصویر نمود، اما طبیعی‌دان فناناپذیر ما به کمک استخوان‌های خشکیده جهانی را از نو ساخته، مانند «کادموس» با چند دندان شهرهایی را دوباره بنا کرده، با تعمق در چند تکه ذغال سنگ هزاران جنگل را به جانوران اسرارآمیز انباشته و در پای یک «ماموت» نشان اقوام غول پیکیری را باز یافته است. این چهره‌ها سر بر می‌دارند، بزرگ می‌شوند و مناطقی را فراخور پیکر عظیم خویش مسکون می‌سازند. کوویه به کمک ارقام شعر می‌گوید و عظمتش در آن است که صفری را کنار هفت می‌گذارد. بی‌توسل به کلمات ساختگی جادوکران، عدم را بیدار می‌کند. 


ما به یک اندازه به ریش آزادی و استبداد می‌خندیم، و دین و بی‌دینی هر دو را مسخره می‌کنیم. از آنجا که وطن برای ما پایتختی است که افکار در آن مبادله می‌شود و از قرار سطری فلان قدر به فروش می‌رسد، جایی است که در آن هر ورز ضیافت‌های چرب و شیرین و نمایش‌های متعدد به همراه دارد؛ جایی که زنان هرزه در آن می‌لولند و عشق‌بازی مانند درشکه‌های کرایه‌ای برای مدتی معین می‌باشد. از آنجا که پاریس همواره دلارامترین وطن‌ها، وطن شادی و آزادی و بذله‌گویی و زنان زیبا و مردان بدکار و شراب‌های خوب خواهد بود؛ جایی که در آن چماق حکومت هرگز پرمحسوس نیست، زیرا کسانی که آن را به دست دارند پر نزدیک‌اند؛ از این رو ما پرستندگان حقیقی خدایی که «مفیستوفلس» نام دارد، در صدد آن برآمده‌ایم که روحیه توده‌ها را رنگ کنیم، بازیگران سیاست را رخت نو بپوشانیم، دکه حکومت را با تخته‌های تازه مرمت نماییم، صاحبان عقاید اجتماعی را درمان کنیم، کهنه جمهوری‌خواهان را از نو بپزیم، «بناپارتیست‌ها» را رسوا سازیم و به اعتدلالی‌ها کمک برسانیم، فقط به این شرط که مجاز باشیم رک و راست شاهان و ملت‌ها را دست بیندازیم و بتوانیم شب عقیده‌ای جز آنچه صبح داشته ایم ابراز کنیم. 


روزنامه‌نگاری دین و آیین اجتماع معاصر است، و در این زمینه پیشرفتی هم حاصل شده است... چون نه کاهنان آن مجبورند ایمان داشته باشند و نه مردم. 


هر ضربان قلب من این حکم را صادر می‌کند که زندگی برای دل بردن و بر دل‌ها حکومت کردن است. اجتماع هم این را تأیید می‌کند، زیرا پیوسته برای عیش و عشرت من وسیله فراهم می‌آورد. برای چه هر روز صبح خدای مهربان پولی را که هر شب خرج می‌کنم عاید من می دارد؟ چرا شما از برای ما بیمارستان بنا می‌کنید؟ حال که خداوند ما را میان خوبی و بدی برای آن مخیر نگذاشته است که آنچه را که نامطبوع و ملال‌آور است انتخاب کنیم، خیلی احمقم من اگر خوشی نکنم. 


تو کار می‌کنی؟ بسیار خوب، هرگز به جایی نخواهی رسید. اما من، همه‌کاره و هیچ‌کاره‌ام و مثل خرچنگ دریایی تنبلم. بسیار خوب، به همه‌چیز خواهم رسید. من به همه‌جا سر می‌زنم، به زور پیش می‌روم، دیگران هم برای من جا باز می‌کنند. از خود لاف می‌زنم، مردم هم باور می‌کنند. قرض بالا می‌آورم، دیگران می‌پردازند عزیزم. خوش‌گذرانی یک روش سیاسی است. کسی که مال و دارایی خود را بی‌دریغ می‌خورد، غالباً زندگی‌اش نوعی سفته‌بازی است؛ او سرمایه خود را به صورت دوست و رفیق و حامی و آشنا، به صورت عیش و نوش به کار می‌اندازد. 


وقتی که ما برای توصیف اسرار زیبایی که به چشم دیده می‌شود به اندازه کافی لغت نمی‌یابیم، آخر چگونه می‌توانیم آشوب‌های شدید و اسرارآمیز روح را با توسل به کلمات باز نماییم؟


قدرتی که بتوان بدون ترس از کیفر با آن به مقابله برخاست دیگر نزدیک به زوال است. این نکته در قلب زنان عمیق‌تر نقش بسته است تا در مغز پادشاهان. 


وقتی که زنی را می‌بینید که با اطمینان خاطر نیم‌برهنه شده است و عشق خود را مانند ردایی به خود پیچیده و در عین بی‌آزرمی عفیف است؛ وقتی که به لباس‌های پراکنده‌اش، به آن جوراب ابریشمی که شب پیش به سرعت بیرون می‌آورد تا خوشایند شما باشد، به آن کمربندی که باز می‌کرد تا علاقه بی‌پایان خود را به شما نشان دهد، چشم می‌دوزید، آیا شادی بی‌مانندی احساس نمی‌کنید؟ این کمربند خود منظومه کاملی است. زنی که در پناه آن بود دیگر نیست، به شما تعلق دارد، خود شما شده است. از این پس خیانت نسبت به او ضربتی است که به خود شما وارد می‌آید. 


ای کسانی که می‌میرید! بر بستر خالی خود بمانید. ای پیران! کنار اجاق‌های سرد خود قرار بگیرید. ای دختران مست‌مند بی‌جهیز! تنها در انبارهای زیرشیروانی یخ کنید و بپزید. اگر جامعه اعیانی وجود مصیبت‌زده‌ای را تحمل کند، آیا برای آن نیست که آن را به کار بگیرد، از آن استفاده کند، بر پشتش پالان بگذارد، دهنه‌اش بزند، زین‌پوش رویش بکشد و سوارش بشود و از آن برای خود تفریح خاطری بسازد؟ 


دست یافتن بر قدرت، هرچند هم که این قدرت عظیم باشد، هنر به کار بردن آن را به انسان عطا نمی‌کند. عصای شاهی در دست کودک یک بازیچه است، اما برای ریشیلو تبر و برای ناپلئون اهرمی است که با آن دنیا را تکان می‌دهد. قدرت ما را همان که هستیم به جا می‌گذارد و تنها مردان بزرگ را بزرگ می‌سازد.
      
15

2

(0/1000)

نظرات

عالی نوشتید
بی‌نظیر

0