یادداشت عادله سلیمی (بهارنارنج)
[ کتاب جای خالی سلوچ دومین کتابی بود که من از دولتآبادی خوندم، اولین کتابم سلوک بود، سلوک زیاد برای من دلچسب نبود اما جای خالی سلوچ اونقدر جذاب و دلچسب بود که با وجود مشغلهٔ زیاد سه روزه خوندمش. این کتاب برای من هولناک بود. تا به حال با تمام وجود حس نکرده بودم که اگر مردی خانوادهاش رو رها کنه چه اتفاقاتی ممکنه براشون پیش بیاد. سلوچ فقط یک اسم توی این کتاب بود، مردی بود که نتونست نداری و بیکاری رو جلوی چشم زن و سه فرزندش تاب بیاره و یک روز صبح زمستانی رفت و دیگه هیچکس ندیدش. اما قصه دقیقاً همینجا شروع میشه. مِرگان زن سلوچ، بدون هیچ پشتوانهای با دو پسر نوجوان و یک دختر ده ساله که هنوز خیلی برای فهمیدن و درک کردن جای خالی پدر کوچیکه تنها میمونه. پسر بزرگ مِرگان کسیه که بیشتر از خانواده به خودش اهمیت میده و اگه زور مادر بالای سرش نبود همون چندرغازی که از کار به دست میاورد رو هم خرج شکم و قماربازیش میکرد، البته که هیچوقت هم تمام دستمزدش رو خرج خانواده نکرد. پسر دوم مِرگان عِرق کار داشت، اما ضعیف بنیه بود و تا نیمههای داستان بخار خاصی ازش بلند نمیشد، تلاشش رو میکرد اما چون ضعیف بود زیاد کاری نمیتونست انجام بده، با این حال هرچی که درمیاورد رو با خانواده تقسیم میکرد. دختر کوچیک هم که در همه حال همپای مادرش کارای خونه و زندگی رو انجام میداد یا با مادرش به خونه دیگران برای کار میرفت. مِرگان زن سلوچ واقعا تنها بود. بچهها همراهیش نمیکردن و خودش باید همه چیز رو میچرخوند. کار میکرد، حرف مردم رو راجع به شوهرش و خود و بچههاش تحمل میکرد و با این حال تمام تلاشش رو برای سرپا موندن و زنده موندن خودش و بچههاش انجام میداد، اما قسمت تلخ زندگی مِرگان مریض شدن یکی از بچههاش و تجاوز به خودش به خاطر نبودن همسرش بود که همه میگفتن مرده، اما در آخر داستان وقتی کارد به استخون مِرگان رسیده بود، برگشت. قلم دولتآبادی در این داستان فوقالعاده بود. بنظرم یکی از شاهکارهای داستانی ایران همین کتابه. تمام وقایع کتاب به زیبایی به تصویر کشیده شده، بدون سیاهنمایی و کاملاً واقعی، همون چیزایی که ممکنه توی یک روستای کوچیک و دور از شهر برای یک زن تنها و بدون سرپرست رخ بده. اول کتاب رو اگه تاب بیارید، باقیش براتون بشدت دلچسب خواهد شد. پیشنهاد میشه. ] #بهارنوشت
11
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.