یادداشت
1402/11/7
مربی در کودکستان به بچه¬ها می گوید به مناسبت فردا که روز پدر است، هدیه کوچکی برای پدرها تهیه کنند و وقتی فردا پدرشان از سر کار آمد، روزش را به او تبریک بگویند، او را ببوسند و هدیه را به پدرشان بدهند. اما سوره می دانست که فردا پدرش نخواهد آمد. او پدرش را فقط در قاب عکسی دیده بود که سوره کوچولو را بغل کرده و می خندد. در راه کودکستان تا خانه، سوره در فکر بود. در خانه از مادرش پرسید که پدرش کجاست و چرا پیش او نمی آید تا مثل بابای بقیه بچه ها با هم به تفریح بروند. مادر به او گفت که وقتی بزرگتر شد متوجه می شود که بابا کجاست. شب هنگام، سوره خواب عجیبی دید. او در خواب به همراه تعداد زیادی دختر و پسر هم سن و سال و با چهره هایی مختلف، مشغول بازی در یک پارک پر از وسیله بود. مردی با کت و شلوار سبز و موهای سیاه در پارک بود که بچه ها او را بابا صدا می¬زدند. ان مرد بجه ها را یکی یکی بغل می کرد و می بوسید و به بچه ها اسباب بازی و خوراکی می داد. سوره با مرد بازی های زیادی کرد و حسابی سرحال آمد. سوره از آن مرد پرسید که به راستی پدرش است. مرد به سوره پاسخ داد که بابای او و همه بچه هایی است که پدرهایشان کنارشان نیستند و همیشه نگران و مواظب بچه هاست. اگر دوستانش هم سراغ پدرش را گرفتند به آن ها بگوید که اگر بچه های خیلی خوبی باشند، بابا علی، پیش آن ها هم خواهد آمد. کتاب اشکالات ویرایشی زیادی به ویژه در رعایت فاصله و نیم فاصله داشت تصاویر لطیف و منتقل کننده احساس دختر داستان بودند. در دو صفحه از یک تصویر تکراری استفاده شده بود
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.