یادداشت رعنا حشمتی
1402/7/2
این کتاب یادگاری یک شب رویایی بود. برای دقایق اولیه پاییز. مرز بین تابستون و پاییز… :) و منی که استاد دراماسازیم :)) وقتی میخوندمش به این فکر کردم که چقدر ذهنمون رو به امکانهای مختلف بستیم و چقدر چارچوبمند فکر میکنیم. چقد کم دیوانهوار زندگی میکنیم. و چقدر فرضهای تشکیلدهنده روزمرهمون زیادن و خودمون خبر نداریم. و جالبی این کتاب این بود. :) دیوانهوار… همونقدری که دوست دارم! و قطعا مناسب بزرگسالان. به قول خانم توکلی شاید برا بچهها ترسناک باشه تا حدی.
(0/1000)
نظرات
1402/7/2
من و تو یک روزی فرار میکنیم تا لب ساحل زندگی کنیم. یک بار هم میرویم در سوراخ کلید زندگی کنیم. در جیب چمدان، در یک یخچال طبیعی، در شهر کوچکی که ساعت شش عصر همهٔ مغازههایش تعطیل میکنند، در یک کاروانسرای متروک، در ایستگاه مترو و در ساختمان تئاتر شهر.
3
1
1402/7/2
به نظرم دیوونه وار زندگی کردن رو آدم اگه تجربه کنه بعد از مدتی دیگه به فنا می ره و پشیمون می شه؛ مگه اینکه دیوونه بشه نه اینکه دیوونه وار زندگی کنه:)
1
0
رعنا حشمتی
1402/7/2
0