یادداشت مهدی

مهدی

مهدی

1400/11/23

برکت
        به‌شکل اصولی که نگاه کنم، من نباید از این کتاب خوشم بیاد؛ اما خوشم اومد! حرفا و خاطراتی که همه‌ش شکوه و گلایه و ناله‌ست و پریشان‌احوالیِ نویسنده رو تو صورتِ مخاطب می‌زنه، اما یه‌جورایی بانمک و بامزه بود برام. از اول‌شم می‌دونستم نویسنده باید رِند باشه تا بتونه چون‌این مطلبی رو داستان‌گونه مطرح کنه و ازش چیزِ شسته‌رفته‌ای بیرون بیاره. و باید بگم نویسنده مقداری از این رندی  رو برخوردار بوده.‏
خوشم اومد که خیلی از خرده‌داستان‌هاش بی‌پایان‌بندی مطرح شده.‏ نخواسته نتیجهٔ خرده‌داستان‌هاشو کلیشه‌ای زورچپون کنه تو مغزِ مخاطب.

شخصیتِ اولِ داستان، روحانیِ جوانی‌یه که تو دانش‌گاه تهران عکاسی خونده، عاشق شده، تو زندگی‌ش به مشکل برخورده، تو زندگی با هم‌سرش به بن‌بست رسیده، مشکلاتِ مالی هم مزید بر علت. برای تبلیغ تو ایامِ رمضان به روستایی رفته  که آخوندهای قبلی رو با سنگ و مهر زدن، و حالا او رو با سیب گندیده. مسخره می‌شه... مورد اهانت قرار می‌گیره... بدرفتاری می‌بینه... هر روز عهد می‌کنه که فردا روستا رو رها کنه و برگرده اما...‏

برام بامزه بود خوندنش.‏
      

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.