یادداشت پانیذ مالکی

                تاریخ داستان مربوط به قرن ۱۵ام است، زمانی که جادوگران را اعدام یا به آتش میکشیدند، حیوانات را به جرم اینکه شیطان در جلدشان نفوذ کرده اعدام می‌کردند و کلیسا قدرتی داشت که یک کشیش می‌توانست با بدترین خطاها و کارهای شیطانی خود را از قانون برهاند..در دو سوی داستان ما یک طرف کولی بی‌گناهی را داریم که به جرم جادوگری و آدم کشی محکوم به اعدام به همراه بزش شده بود و در سوی دیگر کشیش به ظاهر خداپرست و دینداری را داریم که شیطان و خباثت در او نفوذ کرده بود و گناهکار به کشتن ادمی بود و چون کشیش بود کسی به او شکی نمی‌برد.. یک سو زشتی به تمام معنا را داریم که بی دلیل همه از او بیزارند و او را از خود می‌رانند و سوی دیگر زیبایی به تمام معنا را داریم که به جرم کولی بودن و به اتهام جادوگر بودن همه از او بیزار بودند. ما شاهد عشقی دیوانه وار هستیم که محکوم به فنا و نابودی است و انسانهای زیادی را از بین میبرد؛ حتی عاشق به معشوق رحم نمیکند..شاعری را داریم که به جرم شاعر و فیلسوف بودن محکوم است به فقر و فلاکت چون مردم نه دنبال هنر بلکه دنبال نان و آبی بودند که آن را هم به زحمت بدست می‌آوردند.. و زنی را داریم که ۱۵ سال به غم از دست دادن دخترش خود را در اتاقکی حبس کرده بود و انتظار می‌کشید که دخترش به او بازگردد با این حال که می‌دانست کولی ها دختر او را دزدیده و خورده اند..
سرنوشت کازیمودو(زشت منفور)، دختر کولی(زیبای منفور)، کشیش(گناهکار شیطانی)، شاعر فیلسوف و مادری که از کولی ها متنفر بود به هم گره خورده بود..
اما چه حیف که قانون و دین برای آنها غمگین ترین سرنوشت را رقم زده و در نهایت این عشق جانگداز و سوزان غبار شده و فرو ریخته است..
ویکتور هوگو خوب می‌داند چگونه در قلب آدمی نفوذ کند و آن را به درد بیاورد..
        
(0/1000)

نظرات

چقد زیبا کتاب رو وصف کردی
1
زیبا نگاه شماست 😉😁