یادداشت ساغر سیف اللهی فرد
1403/11/13
کتاب ریگ روان اثر استیو تولتز رو خوندم... این کتاب رو دقیقا اسفند پارسال خریدم اما اون موقع تا حدودا صفحه ۱۰۰ خوندم و ادامه ندادم... اوایل اسفند امسال، با یکی از دوستانم خوندن این کتاب رو شروع کردیم و امروز، ۲۰ اسفند، تموم شد. میخوام درباره این کتاب و تجربه خوانشمون صحبت کنم. میتونید مطمئن باشید که اسپویل نداره. به عنوان کسی که اول، جز از کل و هرچهباداباد رو از این نویسنده خونده بود، اوایل کتاب بابت بینظمی وقایع و شیوهی شرح داستان، اذیت میشدم؛ دوستم هم همینطور. (اصلا یکی از دلایلی که پارسال این کتاب رو ادامه ندادم همین بود. اما از خوبیهای همخوانی با پارتنر همین بس که متعهد و مسئولی که بخش روزانهت از اون کتاب رو بخونی، به هر قیمتی!) داستان پیش رفت و به جایی رسید که هر صفحهش به طرز غیرقابل تحملی مشمئزکننده شده بود! شخصیتی که حتی برای دشمنت هم آرزو نمیکردی! فردی که میگفتی نصیب گرگ بیابون هم نشه! آدمی که به آدمیت نمیشناختیش! فضا بارونی و خاکستری بود و بوی فاضلاب میداد. و باز قصه پیش رفت... درست مثل عادت ستایششدهی استیو تولتز که در کتاب جز از کل به خوبی نمایان بود، در هر ۲۰ صفحه دستکم یک اتفاق متفاوت و پیشبرنده یا حتی پسبرنده (فلشبک) رقم میخورد و بهطور رازآلودی زمان رو به چالش میکشوند. فضا رنگ زردی بیجان به خودش گرفت و صدای خش خش برگهای مرده میداد. قصه پیش رفت... خواننده که ما باشیم، تبدیل شد به یک افسردهی بدحال که با قرص سرپا موند! اتفاقاتی افتاد که حتی راضی نبودی تو یه کتاب و در قالب یک داستان غیرواقعی با اونها مواجه بشی! همه چیز سیاه شد. اما فکر میکنید بالاتر از سیاهی رنگی نیست؟! و قصه پیش رفت. رنگ بالاتر از سیاهی کشف شد: سفید! (خودتون که بخونید متوجه میشید.) و داستان به مناسبترین شکل خودش به پایان میرسه. پایانی غیرقابل پیشبینی اما کاملا درخور استیو تولتز. تراژدیای نو و غیرتکراری یا مجمعالامراضی که مشابهش رو هیچجایی ندیدید و نخوندید و نشنیدید! شما با این کتاب گریه میکنید و از اعماق وجود غصه میخورید. کلافه میشید و آرزو میکنید زودتر از شرش خلاص شید و به پایانش برسید. هم ازش خستهاید و هم بهش یه میل درونی دارید. این کتاب، داستانی از اینرسیِ درد و مصیبته. رنجی که شروع بشه هیچ پایانی رو نمیشه براش متصور شد؛ حتی مرگ.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.