یادداشت الی الی

الی الی

1403/5/26

عروسی خون
        وای که چقدر ترجمه ی زیبایی بود.
چقدر دلم می خواد یکی همیشه با من این ازمایش و تحقیق رو انجام بده.
متن رو بده و اینکه ترجمه ی کیه و نوشته ی کیه و... رو برداره. من کلا فقط متن رو بخونم.
بعد بتونم آبجکتیو نظر بدم و حرف بزنم.
الان نمی تونم تشخیص بدم
که چون شاملو ترجمه کرده و شاملو خفنه... 
 من خوشم هم نیومده باشه، می گم خوشم اومده؟ 
یا حقیقتا خوشم اومده؟
نمی تونم تشخیص بدم


یعنی خودم منشا اینکه از چیزی خوشم اومده و نیومده رو، تو وجود خودم نمی شه الان تشخیص بدم، یا بلد نیستم



به هر حال، من خیلی زیاد ارتباط برقرار کردم با متن
مخصوصا که آوازین و شعر گونه بود.


من خیلی تیاتر موزیکال دوست دارم و نوشتم حتی، اما هیچ وقت نبردمش اجرا.

تیاتر موزیکال شازده کوچولو رو دو ماه پیش دیدم و محشر کبرا بود.


نمی دونم حالا، چون خودم ترانه می نویسم و اهنگ می سازم و ملودی و... خوشم اومد از متن؟



و جالب بود که از همون ابتدا، مامانه کلا ایه ی یاس می خونه و همش می ترسه و انقدر می ترسه و می گه، که باز هم سرش میاد.

کارد پسرش رو از جیبش برمی داره و بعد پسره می گه کارد رو بده و مامانه نمی خواد و... همش ترس ترس ترس و زجری که می کشه.


مثلا پلیسی، دادگاهی، چیزی نبوده 100 سال پیش، بره به اونا بگه که خانواده ی فلیکس ها شوهر و پسرم رو کشتن؟
 اها چرا، اونا تو زندانن
حواسم نبود. اما درد مامانه دوا نمی شه

یا نمی دونم، حرفش رو، رو در رو به فلیکس ها بگه و از اونجا برن کلا. انقدر چشم تو چشم نشه و....



و چقدر تعصب و جبر و سنت و... هست، حتی تو خارج از کشور، البته تو روستاهای اونجا بوده، 100 سال پیش هم بوده،


ولی جالبه، من فکر می کردم فقط ایرانیا و روستاها و شهرستانای ایران انقدر اینجوری هستن، اما تو روستای اسپانیا این اتفاق افتاده.

اونجا هم خاله زَنَک و...

و انگار یه ذره فکر نکردن، همش با خون و خونریزی و شخصی کردن مسایل و... خشونت و زور و... کار پیش می برن،
شب عروسی... اوکی... زن لیوناردو میاد می گه اینا در حالیکه هم رو بغل کردن و نفسشون یکی شده با اسب رفتن و فرار و...

خوب اینجوری که تعریف می کنه، یعنی تجاوز و تعرض و زوری نبوده، اما همه اماده می شن و دنبال اسب و چاقو و... دنبال اینا.


بابا یه ذره فکر کن داماد، وقتی اینجوری فرار کرده طرف...


درسته

حرفام کمالگرایی هست


اما داماد دنبال یه بهونه بود ناخوداگاه که انتقام پدر و برادرشو الان از اون خونواده بگیره
چون این شد ضربه ی سوم از خانواده ی فلیکس ها
ابروش هم رفت
زنش رفته با نامزد قبلیش


و ما ادما چقدر ترسو هستیم

درسته، دیر شده
شب عروسیه، خرج کردی، اسمتون به نام هم زده شده
اما شک کرده عروس
اوکی
همون شب عروس به داماد می گفت، رو در رو و چشم تو چشم


چرا ما ادما شجاع نیستیم؟
خودم...

ماها می خوایم کنار هم زندگی کنیم لذت ببریم یا برای ابرو و حرف مردم و...؟


شجاع نیست عروس رو در رو به داماد بگه
و تصمیم هیجانی می گیره و فرار... 
و خوب بقیه هم می ترسن که چی شده؟ فرار... شب عروسی... یعنی چی اخه؟


متاسفانه این عدم اگاهی تو این داستانای قدیمیا خیلی دیده می شه

نمی گم الانا نیست

الان هم هست
اما باز یه کم ادما به حق و حقوقشون اگاه شدن


مرده و زنه از محضر اومدن بیرون، زنه پاش گیر کرد افتاد، داماده جلو همه مهمونا گفت مگه کوری؟ به جای اینکه بلندش کنه و با احترام و ارامش حرف بزنه و...
زنه همونو برگشت بالا تو دفترخونه و طلاق رو امضا کرد. گفت ایشونی که از الان این رفتار و داره، وای به حالی که بریم زیر یه سقف

الان خیلی بهتر شدیم تو این مسایل،
الان مامان بزرگم و خواهر و برادراش قهرن و تو روستای دربندسر کنار شمشک زندگی می کنه، دقیقا عین همین نمایشنامه س، روستا کوچیکه و همه هم رو می شناسن و پشت سر هم حرف می زنن و با هم بَدَن و کینه و دشمنی و...مامان بزرگ 80 ساله

یا مامان خودم الان بعد 43 سال می گه باباتو دوست نداشتم هرگز و برای رهایی از کتک های باباحاجی ازدواج کردم. مجبور شد ازدواج کنه و الانم که می تونه از این زندگی بره، نمی ره و می گه آبروم...


اینا رو که می خونم، حق خودمون رو که نمی دونیم، حرص می خورم


بابا اون دادماد یه لحظه به مامان داغ دیده اش فکر می کرد، چاقو رو می نداخت تو اب

من که دارم اینا رو می گم خودم 14 سال افسردگی شدید داشتم. 
افسردگی یعنی چی؟ عدم پذیرش اینکه این اتفاقا افتاده
همش می خوام همه چی اونجور که من می خوام اتفاق بیفته


دردناکه اتفاقای زندگی
اما ماها فراموش می کنیم... 
ما قربانی شرایط و موقعیت ها نیستیم... 
ما فراتر و ورای این ها هستیم... 

این قدیمیا، بیشتر قدیمیا وگرنه ادمای قدیم جدید نداره،
 از زمین بازی بیرون نمی کشن افراد
مامانه هییییییی از شوهرش و پسرش که مردن جلوی این پسرش می گه و مغزشو می کوبه تو هاون


خود مامانه بذر کینه می کاره تو ذهن پسرش
بعد می گه چاقو نبر
بعد می گه دختر خوبه، بیرون نمی ره

پسر بالاخره کارش به چاقو و.. می کشه


حالا گفتم قدیمیا درگیر رسم و... هستن اما الانم هستن... 

دانشجوی دانشگاه رودهن بودم

کناره هاش هنوز خاکی طور بود. 
یه دختر دهاتی دیدم، چادری، 15 ساله، خودش گفت، بیسواد و خواهر دو ساله اش که هلو اش افتاد رو خاک و برداشت خورد...
نظافت و... 0... 
حرف زدم باهاش و گفت بابام کارگر ساختمونه
خونمون این پشته
9 تا بچه ایم
مامانش نهمی رو حامله بود
گفتم چرااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


گفت رَسممونه

نابود می شم می شنوم
نون نداری، مدرسه نمی ری، لباس نداری، رسمتونه؟

بعد همینا می شن دزد و بزهکار و متجاوز، میان به ماها تجاوز می کنن و...

دلم می خواد برای این مغزهای پوسیده کاری کنم


اما خودم تازه متوجه شدم چقدر مغزم زنگ زده س
و تازه دارم خودمو درمان می کنم




رفته بودم زندان تهران بزرگ
برای اولین بار تو عمرم
مجبور شدم برم ملاقات
بیرون زندان خانمی چادری اومد سمتم که عابر بانک کجاست و...
گفت 9 ساله شوهرم رو گرفتن. 
گفت سوزن دوزم و دیگه دستام جون نداره
گفت لباس نمی تونم چنگ بزنم با پا لگد می کنم تو تشت
شمارشو داد که اگر ماشین لباسشویی و هر چی اضافه داشتم بدم بهش

اعظم گراوند بود اسمش


گفتم بچه هات؟
گفت پسرم امسال دیپلم می گیره می ذارمش سر کار
دختر وسطیم کوچیکه درس می خونه، راهنماییه
دختر اولیم رو گذاشتم وسط کار، سوزن دوزی، ماهی 3 میلیون و 200 می دن

گفتن بابا الان حقوق وزارت کار 10 تومنه که
تو هم که نعمت اباده خونت مترو داره همون خط 1 رو بشینه مترو حقانی پیاده شه، باغ کتاب نیرو می خواد، راهنمای کتاب می شه تو بخش کتاب کودک، ماهی 10 میلیون با بیمه و سنوات و عیدی و پاداش و چای و بیسکویت روزانه و میوه و...

گفت نه
فامیل حرف درمیارن
اینجا هم چون خودم بودم قبلا، کار کردم، گذاشتمش...


دیگه من چی بگم به این شخص اخه؟
سنی نداشت اما شکسته پیر و دستاش لاجون
و مقایسه اش میکنم با جنیفر لوپزی که تو 65 سالگی از منه 37 ساله جوونتره جسم و انرژیش... 😂😂😂😂

سرمو بکونم به دیوار راحت شم😒😒😒😒😒😒


هیچی دیگه
باید بپذیرم که این ادما با این افکار هستن و...



راستی هر چی گفتم هم پس می گیرم🥲🥲🥲🥹🥹🥹🤔🤔🐤🐤


خیلی زیبا بود اثر

کتاب خوندن برای من سخته

اما اینو با عشق خوندم
چقدر قشنگ بود که ماه هم حرف می زد
گدا با ماه حرف می زد
گدا خیلی چیزا می دونست

انگار سرنوشت از قبل نوشته شده و...

اصلا انگار 90 درصد، ادم اختیار نداره تو اثار گذشته

یا همین اثر

همش می شه سرنوشت و موقعیت و...

ولی واقعا زیبا بود تیاترش، متنش، اشعارش، قافیه ها

خیلی لذت بردم
کاش یه روز خودم هم بتونم بازی کنم، یا ببرم اجرا
به امید خدا


متن نمایشنامه از همون اول سیاهه

از همون اول داره شوم بودن اخرشو فریاد می زنه


ولی این سیاهی و تباهی قصه، خیلی زیبا نوشته شده بود.

با تمام حرصی که خوردم
داستان زیبا بود
روایت
ترجمه
خیلی خیلی دوست داشتم کار رو


غم پویا داشت برام

چقدر دلم می خواد یه گروه کُر بذارم و تیاترشو ببرم اجرا و اون اوازی که کُرال خونده می شه وسط اجرا،


واقعا اینا ارزوهامه
اما هیچ وقت عملی نشده

چقدر خوشحالم خوندم اثر رو
سپاس اقای خطیب


اگر مجبورم نمی کردین، به همون دیدن فیلم تیاتر قناعت می کردم.


چون وسط متن خوندن همش می رم تو فکر.


#یادداشت
      
22

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.