یادداشت آزاده اشرفی
4 روز پیش
یک کتابهایی را میخوانی اما دلت میخواهد ازش هیچ نگویی. توی سرت محفوظ بماند و هر لذتی که از مزمزه کلمات بردی، نوش جان خودت باشد. میگذاری کنج دلت تا شراب شود و لذتش دوچندان. و بعد از ماهها جایی حرفش باز میشود و تازه میفهمی چقدر نیاز بود ازش بگویی، بشنوی و بنویسی. سلین شاید اگر این نزدیکیها بود شانهای بالا میانداخت و میگفت، به درک که هر چه فهمیدی و نفهمیدی. و بعد گم و گور میشد به شهری، کشوری، ولایتی که هیچ آدمی نشناسدش و همه در تمنای آدم جدیدی از او باشند. سفری به انتهای شب برود و باکش نباشد در تاریکی هیچ دستش را نمیگیرد غیر از آنچه خودش بخواهد. فردینان این کتاب آدم عجیبی نبود. غریب نبود، قریب بود. کنار ما قدم میزد. در وجود ما زندگی میکرد. توی سرمان حرف میزد و او را عاشقانه دوست داشتیم. گاه سرزنشش میکردیم و گاه خسته میشدیم از دیوانگیهایش. اما دلسوزانه کنارش میماندیم. فردینان بخش صادقانهای از ما بود که جرات ابرازش را نداشتیم. که دیوانگی کنیم، ناسزا بگوییم، پوچ شویم و طغیان کنیم، دروغ بگوییم و از عالم و آدم سیر شویم. فردینانِ کتاب وجه روشنی از خود نویسنده بود که هیچ ابایی از ابراز خودش نداشت. یک به سیم آخر زدن مغرضانه که بعد آن هیچی برای از دست دادن نداشته باشد. ماجرای گسترده کتاب با شخصیتهای متعدد و مکانهای مختلف شکل میگرفت اما محوریت داستان در دستهای فردینان بود. یک تنهایی خودخواسته که در شلوغترین مکانها حسش میکردی. حتی در گفتگو با صمیمیترین آدمهای زندگیاش ما این امساک از گفتن را در او میدیدیم. و گاه چنان خودش را فریاد میزند که چارهای جز گوش دادن اجباری نداشتیم. سلین بیمهابا روایت میکرد و خواننده شخصیت را کثیف یا عاشق و یا دیوانه میخواند. مخاطب کتاب مدام در حال تکذیب تصمیماتش بود و سلین اما به وضوح حرفهاش را میزد و قضاوت خواننده را به هیچ میگرفت. و آنجا بود که ما آن سایه وجودی خودمان در فردینان میدیدیم. نویسنده در صداقتی افراطی خواننده را غافلگیر میکرد. فردینان در سفرهای متعدد بخشهایی از خودش را کشف میکرد که خواننده را غافلگیر میکرد. در جنگل به سلوک میرسید و در اتوپیای امریکایی رنج میکشید. در فرانسه زن را پس میزد و حتی زمانی هم که رابطه را طلب میکند، رابطهای جسورانه و خیانتکارانه با نامزد روبنسون رفیقش برقرار میکند. رابطهای آمیخته به تن و عاری از عشق. و ما در تمام کتاب فلسفه زندگی را از نگاه بیپروای سلین میخوانیم. نهیلیسمی مختص به او که مشابهش را سخت میشود دید. آدمهایی که در میان جنگ دنبال تسلیم و اسارتند. جان برایشان بیاهمیت است و دنبال نان هستند. عشق برایشان هیچ است و پی ازدواجاند. کار برایشان مهم نیست اما دنبال منسب و مقامند. فردینان کتاب و فردینان نویسنده، تنها کسانی بودند که در زمانه خود، میخواستند خودشان باشند. شخصیتهای کتاب ماییم. آدمهایی که دور فردینان را گرفتند. قضاوتش میکنند، به او توهین میکنند. آزارش میدهند و در نهایت او را وامیگذارند به خودش. فردینان سرگردان و بیقرار میچرخد و در نقطه پایان کتاب، تو میدانی که داستان تمام نشده و همچنان در جریان است. و مگر جان داشتن یک داستان انقدر راحت و ملموس میشود؟ لویی فردینان سلین کتاب را تمام نکرد. بار و بندیلش را برداشت تا در جایی دیگر دوباره قصهاش را بنا کند و نقطهای دیگر از خودش را کشف کند. که شاید آن نقطه ما باشیم، با جسارتی که از او برداشت کردیم. سفر به انتهای شب/ لویی فردینان سلین ترجمه فرهاد غبرایی/ نشر جامی
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.