یادداشت مهدی لطف‌آبادی

                کم پیش میاد بعد خوندن یک متن دچار نئشگی حاکی از داستان بشم اما امروز واقعاً این حس بهم دست داد... امروز تو مترو داشتم این نمایشنامه رو می‌خوندم و وقتی به ایستگاه رسیدم به قدری مجذوب متن بودم که رو نیمکت‌های ایستگاه نشستم و تا آخر نمایشنامه رو خوندم... چقدر می‌شه یه نمایشنامه خوب باشه! انقدر این نمایشنامه به دلم نشسته که دوست ندارم از لحاظ فنی بهش نگاه کنم اما به خاطر پروژه دانشگاه مجبور به این کار هستم.
دو روز پیش که شروع به خوندن نمایشنامه کردم شخصیت ریتا به شدت به دلم نشست... یه دختر خاکی، شیطون، شیفته‌ی این‌که کسی بشه واسه خودش و تقریباً عامه! از اون طرف فرانک یه استاد بدعنق الکلی و بی‌حوصله بود... اما به جرأت می‌تونم بگم از پرده‌ی دوم فرانک تبدیل به شخصیت محبوب من شد... بعد از خوندن این نمایشنامه خوشحالم که به دور و بر خودم نگاه می‌کنم و یه فرانک و یه ریتا تو زندگی‌م پیدا می‌کنم.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.