یادداشت هانآ
1403/6/12
موقع خواندنش انگار تبدیل شده بودم به کودکی ۱۱ ساله که مادر جادوگرش آن را در نیمه های شب برای او میخواند. انگار خودم را جای شخصیت های داستان میگذاشتم و سعی میکردم هرکدام را درک کنم و بفهمم دلیل کارهایی که میکنند چیست.هرکدام از قصه ها پیامی داشت.و هر پیام،پیامی دیگر که واقعا با ارزش بود. ۱-مشنگان را آزار نده، آنها فقط جاهلند(یادم باشد که اذیت شان نکنم مبادا وزارت سحر و جادو گیرم بیندازد) ۲-برای رسیدن به خوشبختی فقط نیاز به خودتان دارید، نه به یک چشمه یا یک شوالیه یا چیزی جادویی.این خودتانید که میتوانید خوشبختی را به ارمغان بیاورید. ۳-قلبی که آغشته به عشق نشود، مسموم و خراب میشود و راهی جز خنجر زدن در آن نیست. ۴-جادو هیچوقت آنقدر قوی نیست که جسم و روحی را که جدا شده اند به هم پیوند بزند و مرده را زنده کند. و در آخر ۵-هیچکس نمیتواند از مرگ فرار کند. یا همان جمله ی معروف که همه جا میشنویمش؛ "میتونی قایم بشی، اما نمیتونی فرار کنی." حالا معنی این جمله را درک میکنم...
(0/1000)
1403/6/13
0