یادداشت علی اصغر عباسی

                در باز شد و دخترکی که از پسر کوچکتر بود وارد اتاق شد. دخترک دست در گردن او انداخت و او را بوسید و گفت: برادر، برادر عزیزم! آمده ام تو را به خانه ببرم.
پسرک گفت: فَن، گفتی خانه؟
دخترک با شادی گفت: آره می رویم خانه، برای همیشه. پدر مهربان تر شده است. از او خواستم که یکبار دیگر اجازه دهد که تو به خانه برگردی. گفت باشد. امسال کریسمس همه دور هم هستیم و از همه ی عالم بیشتر به ما خوش می‌گذرد.
پسرک گفت: تو خانم کاملی شده ای، فن!
دخترک خندید و سعی کرد که به سر پسر دست بزند. اما قدش نرسید. این بود که دوباره خندید.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.