یادداشت
1402/4/9
4.0
5
پیش از اینکه به فصل آخرش برسم و قلبم از پایانِ معرکهاش به تالاپتلوپ بیفتد، فکری بودم که بنویسم از قصهاش، تعریف کنم از تعریف کردن قصهای. اینکه نویسنده بلد است قصه بسازد یک حرف است، اینکه چطور تعریفش کند هم هنری است واقعاً. هنری که این نویسندهی اقلیمی توانسته از پسش بربیاید. اینکه بخواهم از رمان تعریف و تمجید کنم، فایده ندارد. هر کسی باید این قصه را بخواند و نوشجان کند زندگی در بیابان و کوه را. آخرینبار که چنان با کوهوبیابان و گله و رمه توانستم ارتباط بگیرم، در مردگان باغ سبز بایرامی بود. و این رمان علیمرادی من را شوکه کرد. اینکه دوست دارم چهار از پنج ستاره بدهم به رمان که تا حالا کم دادهام، نثر داستان است. نثری اقلیمی، خاصِ مردم کرمان و بلوچستان. بعضیجاها حدس میزدم یک ترکیب جدید ساخته؛ یک فعل جدید. حال این از زبان مردمِ آن منطقه است یا ساختوسازِ نثریِ خود نویسنده، نمیدانم. اما آنچه ارتباطم با نثر را دوچندان میکرد، کلمات محلی مشترک بین مایِ جنوب استانفارسنشینِ اَچمیزبان با کرمانوبلوچیِ اثر بود. مثلا کلمهی «شَهمات» را شاید خیلی از جوانها اصلا به کار که نبرند هیچ، اصلا نمیدانند یعنی چی! یا کلمهی اشکفت و به زبان ما اِشکَت یا همان غار کوچک. کلمههای مشترک جای خود، برخی باورهای عامیانهی مشترک هم پیدا کردم: دادامِلاکه و تف انداختن برای رفع چشم زخم دو تا از آنها بود. البته باورهای عامیانه و محلی خیلی بیشتر از این حرفها استفاده شده بود در داستان. شاید این باورهای مشترک بیشتر از آن چیزی باشد که من پیدا کردم؛ شاید منِ بیستوهفتهشت ساله خبری از این باورها در منطقه خودم ندارم. خلاصه که دمِ نویسنده گرم. حتماً بیشتر سراغ علیمرادی خواهم رفت.
3
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.