یادداشت zeinab aghaei

جایی که خیابان ها نام داشت
        سیزده سالم بود و معنی خون را می‌فهمیدم. معنی از دست دادن عزیزان را می‌فهمیدم. بوی بدن مرده را می‌فهمیدم. شکل بدنی را که زیر تانک صاف و له بشود می‌فهمیدم. خاک و غباری را که بولدوزری دیوانه بلند می‌کرد می‌فهمیدم. عن قریب بود که دیوار کامل شود و فکر می‌کردم بخش زیادی از بیت لحم مجبور خواهند شد وطن و خانه‌شان را ترک کنند. کارها تعطیل خواهد شد. خانه‌ها و خیابان‌ها خالی خواهد شد. مدرسه‌ها نصف خواهد شد. من در زندانی گشاده زندگی می‌کنم ولی هیچ وقت در ناامیدی زندگی نخواهم کرد. چون سیزده سال دارم و این هم چیزی است که آن را می‌فهمم.
در آنجا تا هروقت که حیات باشد، عشق هم خواهد بود. حتما خواهم آموخت آینه را دوست بدارم، همان طور که آموختم در حالی که به مایسه می‌اندیشم لبخند بزنم. گذشته می‌تواند هم عذاب آور باشد و هم شفابخش. من تلاش خواهم کرد، تلاشی بیش از آنچه برای بقا و زنده ماندن لازم است. در نهایت، همه ما جز مخلوقات بشری نیستیم که به یک شکل می‌خندیم و دنیا روزی خواهد فهمید
که ما فقط می‌خواستیم همچون ملتی آزاد زندگی کنیم؛ ملتی که امید، کرامت و هدف دارد. این‌ همه چیز است.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.