یادداشت محمد حسین رضایی

شهرت دیرهنگام
        شهرت دیر هنگام را بخوانید به پاس هرآنچه روزگاری از اعماق وجود می‌خواستید، ولی دست هایتان به آن نرسید یا اگر رسید به قدری دیر بود که توان نگه داشتن آن را نداشت.
درب خانه‌ی پیرمردی به صدا در می‌آید. مرگ پشت در نیست! شاعری جوان پشت در ایستاده.
به پیرمرد نگاهی می اندازد و می‌گوید: بالاخره پیداتون کردم استاد. نمی‌دونید چند وقته که دارم دنبال شما میگردم.
پیرمرد با خودش مرور میکند: استاد؟! به من گفت؟!
جوان ادامه میدهد: من عاشق اشعار شما هستم!
پیرمرد به یاد آورد که در روزگاری دور سودای شاعری در سر داشته. اگر غلط نکنم یک کتاب هم چاپ کرده بود، که به سرنوشت هزاران انسان اهل قلم دیگر دچار شد: "فراموش شدن"
آنقدر فراموش که حتی خودش هم فراموش کرده بود و سالیان سال کارمند یک اداره دولتی شده بود.
جوان گفت: فقط من نیستم، من و همه دوستانم شیفته شماییم. من از طرف آن‌ها نزد شما آمدم. باعث افتخار ماست تا شما از انجمن ادبی ما دیدن کنید.

و این تازه شروع ماجرای شاعری بود که گذشته را از یاد برده بود!
شعر سرودن را فراموش کرده بود، شهرت را فراموش کرده بود، جاه طلبی و سو استفاده را از یاد برده بود  و بازی زندگی می‌خواست در کهن سالی آزمون همه این‌ها را از او بگیرد.


پ‌ن: متن دیالوگ های نوشته شده دقیق نیستند.
      
24

9

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.