یادداشت کیان

کیان

18 ساعت پیش

چوب نروژی
        ۱۲ نیمه‌شب ۳۰ بهمن: دلم میخواد همین الان برم بیرون و تا صبح قدم بزنم و به خودم و دنیای اطرافم فکر کنم و چوب نروژی رو گوش بدم.

۱۲ ظهر ۳۰ بهمن: از وقتی تموم شده دارم بهش فکر میکنم. قبل از خواب بهش فکر کردم. وقتی تو ماشین که بودم به سمت بیمارستان بهش فکر کردم. توی کلاس و بخش‌ بهش فکر کردم و کم و بیش چیزایی که به ذهنم میومد رو یادداشت کردم.

I once had a girl;
Or should I say she once had me!
موراکامی این کتاب رو با الهام از اولین جملات آهنگ چوب نروژی بیتلز نوشته.

شخصیت اصلی داستان، تورو واتانابه، یه پسر معمولی، تودل‌برو، عاقل نسبت به سنش و منطقیه. و خب تو شرایط مضخرفی گیر کرده! دوست صمیمی‌ش، کیزوکی، خودکشی کرده و تورو برای فاصله گرفتن از این اتفاق به توکیو میاد. در عین حال دوست‌دختر کیزوکی، ناوکو، هم به همین دلیل به توکیو اومده.
برحسب اتفاق تورو با ناوکو ملاقات میکنه و بعد از چند روز وقت گذروندن باهاش، هدف جدیدش رو پیدا میکنه. اینکه ناوکو رو از این چاه تاریک و عمیقی که توش گیر افتاده نجات بده.
تورو ناوکو رو دوست داره اما ناوکو ناامید از همه‌چی، قادر به دوست داشتن دیگری نیست. به قدری در تاریکی و غم فرورفته که هیچ‌کس نمیتونه او رو از این حالت بیرون بیاره.

از طرف دیگر تورو با میدوری آشنا میشه. دختری سر‌زنده، شاد، پر از امید به زندگی. نقطه‌ی مقابل ناوکو. میدوری هم با مشکلاتی مشابه مواجه میشه. او تورو دوست داره اما تمام فکر و ذکر تورو معطوف به ناوکوهه.
تورو همون تصمیمی رو میگیره که اگه ما به جای او بودیم هم همون تصمیم رو میگرفتیم. او همچنان به هدف اصلیش فکر میکنه. هر روز به فکر ناوکوست و براش نامه مینویسه و ناوکو تمام نامه‌هاش رو بدون پاسخ میذاره. در حالی که هیچ خبری از میدوری نمیگیره. 

در کنار تمام توصیفاتی که موراکامی از مرگ، عشق، دوستی و... داره، ما رو در جریان روال عادی زندگی تورو قرار میده. باهاش سر کلاس‌های دانشگاه‌ش میریم. با دوستش شب‌ها به بار میریم و... . همین باعث میشه که بیشتر با تورو اخت بگیریم.

تورو فکر میکنه انسانی معمولی‌ایه؛ بدون هیچ ویژگی خاص. قدر خودش رو نمیدونه. همیشه خودش رو در موقعیتی پیدا میکنه که نفر سوم روابطه‌. رابطه‌ی کیزوکی و ناوکو، هاتسومی و ناگاساوا و... . تورو خودش رو با ادمای اطرافش تعریف میکنه.
تورو از زندگی یک چیز رو میخواست. نجات ناوکو از چاه عمیق و تاریکی که توش گیر افتاده. به همین دلیل با مرگ ناوکو هیچ هدفی براش باقی نمیمونه. خودش رو گم میکنه.
وقتی به خودش میاد میبینه که وسط یه خیابون ایستاده و مردم از کنارش میگذرن.
الان نوبت توروست که انتخاب کنه که برای خودش زندگی کنه و خودش رو با روابطش با دیگران تعریف نکنه.

و این بنظرم بهترین پایان برای این سفر دردناک و طاقت‌فرساست.


پ.ن: هر کدوم از ما بعد از خوندن چوب نروژی احساس میکنیم بخشی از داستان بخشی از زندگی خودمونه که قبلا تجربه کردیم. فکر میکنم تجارب این‌چنینی همون چیزین که مارو از مرز بین جوانی و بزرگسالی رد میکنند.
سال گذشته، توی ۲۱ سالگی تجربه‌ای مشابه با تورو داشتم. من هم خودم رو با روابطم با دیگران تعریف میکردم. حواسم به خودم نبود و وقتی به خودم اومدم دیدم هنوز سر جای اولم ایستادم و ادما، بی‌اهمیت از کنارم میگذرن. منم مثل تورو باید از ناوکوی خودم دل میکندم و بالاخره باور میکردم که او نمیتونه عشقی که من میخوام ازش رو بهم بده.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.