یادداشت نیلوفر
1403/3/15
از سبک روایت و روان بودن متن لذت میبردم تا اینکه یادداشت پشت جلد رو خوندم و تا آخر منتظر اون اتفاق بودم ولی پایان داستان چیز زیادی دستگیر آدم نمیشه، زیبایی داستان همون افکار و اندیشههای راوی و تشبیههایی که بکار میبره و توصیفاتش از آدمهاست. اصلا همینکه چنین اتفاقی رو پشت جلد مینويسند نشون میده که دنبال نتیجه و پایان تو این کتاب نباید بود. (البته به پشت جلد نگاه نکنین بهتره) راوی مردی ۴۰ ساله و روشنفکره که هرکسی که داشته رو از دست داده حتی خودش رو. شاید بهتره بگیم هیچوقت خودش رو نداشته چون از ۱۴ سالگی که حادثه بدی رو تجربه میکنه دیگه خودش رو نمیشناسه و هویتش رو درک نمیکنه. جایی اشاره میکنه که آخرین تصویری که از خودش داره مربوط به ۱۴ سالگیشه که باعث میشه رفتاری بچگانه داشته باشه اما بهنظرم بالغانه ترین رفتار رو خودش داشت، به کسی آسیب نمیرسوند، مزاحم کسی نمیشد، به هیچ آدمی نگرش منفی نداشت، خوش حساب بود و اخلاقی زندگی میکرد. بیشتر مشکلش خودش بود. اینکه خیلی ترسو و بیعرضه بود و در مقابل خطراتی که باهاش مواجه بود کاری نمیکرد و عملا فلج شده بود (که شاید بخاطر افسردگیش بود) آزارم میداد فکر نمیکنم تو زندگی واقعی بتونم چنین آدمی رو تحمل کنم ولی خب اصلا سزاوار چنین سرانجامی نبود. اصلا! میدونم هیچجا نمیگه که افسردگی داره ولی مگه میشه چنین آدمی این حجم از غم رو زیسته باشه و شوقی برای زندگی داشته باشه؟
(0/1000)
نیلوفر
1403/3/16
0