یادداشت سیدمحمدصالح عامری

اولین آشنا
                اولین آشناییم با جناب دعبل به سالها قبل بر می گرده ...
سالی پر فشار از نوع کاری، روحی و جسمی. سالی که نزدیک ۴ ماهش رو شبی بیش از پنج ساعت نمی تونستم بخوابم. با خستگی به بستر می رفتم و خودم رو به کتاب می سپردم.
القصه به سختی، فراغتی ایجاد شد تا در جوار حریم امن الهی، استخوان سبک کنم. طبق معمول، در اون یک ساعت و نیم هم همراهم شد.
اما جمله پایانی کتاب و رسیدن خلعت و شفا به خادم و پیروی سلطان سریر ارتضا علیه آلاف التحية و الثنا، مصادف شد با چرخیدن هواپیما بر فراز آستان ملک پاسبانش. یکی از شیرین ترین زیارات شد. شاید علت ماجرا را بتوان در این چند بند از کتاب یافت:


دعبل جام را برداشت و کنیز آن را لبریز کرد. دست از خوردن و نوشیدن که کشید، به یاد امامش افتاد که در زندان بود. از خودش خجالت کشید. به خاطر دختری، می گساری رارازسر گرفته بود. بیش از آنکه در زیارت امامش تلاش کند، برای دیدن معشوقش به این در و آن در می زد. به سراغ کسانی آمده بود که به اهل بیت نمی اندیشیدند و همه هدف شان خدمت به خلیفه بود. با خود گفت: تا موریانه ی جاذبه ی زندگی دربارری، هصاری اراده و ایمانت را نخورده؛ به آن تکیه کم و برخیز و از قصر موصلی بگریز. نتوانستو می خواست از زلفایی که نزدیکش بود، خبرهای تازه ای بشنود.
...به کوچه ای خلوت که رسیند، گاری ایستاد. مبیح که کنار دعبل نشسته بود، پرده را کنار زد و کیسه را از سرش کشید. کیسه ای سکه و شیشه ای مرهم در دستش گذاشت.
- برو در پناه خدا دعبل!
دعبل تعجب کرد که او را می شناختند. پیاده شد. گاریچی دهانش را با دستاری پوشانده بود.
- کاش گذاشته بودی از ابوالحسن تشکر کنم!
- عجله نکن. او را خواهی دید.
- چرا به من کمک کرد؟
- راه را گم کرده بودی و حالت خوش نبود.
- نگفت با این سکه ها چه کنم؟
- *سفارش کرد که نگذاری تو را از اهل بیت بگیرند. عنوان تو، شاعر اهل بیت است. کم مقامی نیست! به دنبال چه می گردی؟ دینار را گذاشته ای و سکه های مسین را می جویی؟!*

📖 دعبل و زلفا - مظفر سالاری
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.