یادداشت زهرا عشقی مُعز

کوری

4.0

11

        کوری ، کتابی که توصیه‌ی آقای حامد عسگری تو گارگاه نویسندگی خلاق، و ذکر شدنش توی لیست سیاهه صدتایی رمان آقای امیرخانی، مشتاقم کرد بخونمش. مدت زیادی شاید ۶ ۷ ماه همش مد نظرم بود بخونمش اما پیداش نمیکردم یا نمیشد بیشتر دنبالش بگردم. که آخر رفتم کتابخونه محل و اسمش رو گفتم، وقتی متصدی داشت تو کامپیوتر جستوجو میکرد تا ببینه دارنش، خودم که بین قفسه ها بودم چشمم بهش خورد، از قفسه درش اوردم و با هیجان گفتم پیداش کردم.

اوایل کتاب شما شوکه میشید، از اتفاق غیرمنتظره‌ای که میافته. بعد روند داستان پیش میره و شما هی میخونید ببینید چی میشه، تا اونجا که دیگه کتاب از اواسط به بعد تا بخشی از اواخر همش داره از اتفاقاتی که توی قرنطینه میفته میگه، و این از خوبی و جذابیت کتابه که شما  با این وجود به کتاب ادامه میدی و از خوندنش خسته نمیشی.
اواخر کتاب اوج مفهوم سازی و محتوا رسانی کتابه، ساراماگو مثل یه کشاورز با حوصله هرچی از اوایل کتاب تا به حال کاشته رو شروع میکنه آروم آروم درو کردن.
خوش پایان بود کتاب ،  اواخر کتاب فضای مجسم برای خواننده یک فضای افسرده کننده و کاملا ناامیدانه است که: اَه چه زندگی اسفناکی، چه بدبخت، وای چه فضای داغونی، ای بابا، یعنی تهش چی میخواد بشه اینجور زندگی کردن؟... ، که یهو نویسنده نویسنده واقعی بودن خودشو در چند صفحه آخر رو میکنه و نور امید و روشنایی رو میپاشه روی صفحات کتاب و سیاهی ماجراهای قبل از اون.

از حق‌نگذریم ترجمه خوبی هم داشت، شاید بعضی جاها جملات طویل بودن و مفهوم پیچیده میشد و خوب ادا نمیشد( که این موضوع فکر میکنم انعکاس متن اصلی باشه ) اما جاهایی که از  ضرب المثل  استفاده شده بود ،مترجم از نزدیک ترین ضرب المثل های ایرانی به مفهوم ماجرا، استفاده کرده بود و این خیلی نکته مثبتی هست در ترجمه و منطق کردن داستان با زبان و فهم مشترک خوانندگان.

کتاب ابهامات لازم خودش رو داشت، به اقتضای ترسیم فضای یک جامعه کور، مثل گفتگو هایی که مشخص نبود دقیقا گوینده/ گویندگان چه کسانی هستند، و تشخیص اتمام و شروع جمله افراد با خودمون بود.
هرچند کوریِ داستان از نوع سفید بود، اما فضای خاکستری و گاها سیاه داستان کاملا به خواننده منتقل میشد و براش ملموس و قابل تصور بود.
ساراماگو در این کتاب چیزی درباره چیزی فرای کوری ظاهری و معمول حرف میزنه، کوری دل، عقل ،نفس ،وجدان؛ کوری وجودی. 
خوبی کتاب خوب فکر‌میکنم به این باشه که خواننده رو مدام به تفکر ،تعمق و  حتی تصور وا بدارد، که این کتاب از این ویژگی مستثنی نبود. شما محالِ کتاب رو بخونی و به گوشه ای خیره نشی تا فضای کورِ جامعه رو متصور شی، مدتی که کتاب رو در دست داری ، چشماتو نبدی و چند قدم کور کورانه راه نری، محالِ وقتی تو خیابون راه میری ،به مردم فعالیت شون و رفت و آمد ها نگاه کنی و به این فکر نکنی که اگه همه کور بودیم چه میشد؟ 
همین تفکرات، اولش آدم رو شکر گزار میکنه و بعد به تعمق میکشه، باشه کوری ظاهری به کنار ، چقدر ما باطنا کوریم؟ و انتهای کتاب به این سوال مهم میرسیم:‌ چه هنگام، باطن کور ما بینا میشود؟ چه کنیم، بینا میشویم؟
در فرایند داستان افراد وقتی به اوج ناامیدی میرسن، ولی هنوز روزنه ریزی از امید در وجود دارند، بینا میشن. اما در حقیقت چطوره؟ برای ما چگونه است؟ از آدمی به آدم دیگر فرق‌ نمیکند؟
چیزی است که هنوز هم باید درباره اش  فکر کنم.
و به نظرم کتاب رو با یک سوال مهم ،پنهانی ، غیر مستقیم‌و تفکر برانگیز به اتمام رسوندن، در عین باقی نگذاشتن جای ابهامی در داستان، اوج یک نویسنده‌ی خفن بودن است.
      
2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.