یادداشت زهرا توکلی
1402/6/13
داستانی دربارهٔ یک مادربزرگ و نوهاش و رابطهٔ محبتآمیز میانشان. مرگ در هیئت یک مرد غریبه به سراغ مادربزرگ میآید اما مادربزرگ برای بافتن ژاکت ایلیا از او مهلت میخواهد و مرگ میپذیرد.🤔 ایلیا که از ماجرا باخبر شده وقتی ژاکت کامل شده و مادربزرگ در انتظار مرگ خوابش برده، ژاکت را میشکافد و مرگ مجبور میشود یک سال دیگر هم به مادربزرگ مهلت بدهد تا دوباره برای ایلیا ژاکت ببافد. نمیدانم مخاطب کودک باید چه دریافتی از این داستان داشته باشد ؟ فقط باید بگویم داستانی عجیب بود!
8
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.