یادداشت فائزه مجردیان

                 وقتی که می ‌رفتم زمستون بود
می‌رفتم و دلواپست بودم
می‌موندی و تنها کسم بودی 
می‌مردم و تنها کست بودم

چشمامو بستم حرفمو خوردم
اینقدر لرزیدم که برف اومد
از لکنت چشمای من اون شب
حتی زمستونم  به حرف اومد

        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.