یادداشت فاطمه

فاطمه

فاطمه

1401/3/15

مردی به نام اوه
        به گمان من داستان حول دو تضاد می‌رقصد،مرگ و زندگی!
تقابل و کشاکشِ آرامِ این دو در طول داستان من را واداشت 
به اینکه ببینم بالاخره کدامشان از اُوه می‌بَرَد؟
مرگ یا زندگی؟
مرگ‌اندیشی اُوه به این خاطر بود که پس از مرگ سونیا،همسرش،که یگانه آدم این کره خاکی بود که این مردِ سختِ بدعنقِ نق‌نقویِ غرغرو را عاشقانه دوست داشت؛دیگر تعلق خاطری به این دنیا و آدم‌هایش نداشت.انگار که با سونیا زندگی را خاک کرد و به خانه‌اش برگشت،نمرد اما زندگی هم نکرد.
مگر چه کسی جز سونیا می‌توانست به اُوه بگوید که تو شبیه رزهای صورتیِ پژمرده شامِ قرار اولمان هستی
یا اینکه زیر بتن‌های چسبیده به سینه‌اش هرمِ وجودِ تکه‌ی تپنده‌ای را کشف کند؟
 چه چیزی یا چه کسی می‌توانست بندِنافِ این ادمِ گریزان از زندگی و شتابان به سوی مرگ را به این دنیا و ادم‌های لعنتی‌اش که اوه را شبیه جنایتکار می‌دیدند وصل کند؟
اُوه جنایتکار نبود فقط مردِ پیری بود که سرش می‌رفت اما کسی حق نداشت از اصولش تخطی کند،
به قول کریستین بوبن: ؛نمی‌کوشید مورد پسند قرار بگیرد؛عادتی داشت؛همیشه حقیقت را می‌‌گوید. و خب این اُوه بود.
اُوِه جعبه مداد رنگی زندگی‌اش را خاک کرد و دیگر زندگی یک رنگ بیشتر نداشت،سیاه و به ندرت و با اغماض سفید.
هیچ آدم دیگری را در قلمرو‌اش راه نمی‌داد و به قلمروی کسی نزدیک نمی‌شد.
یادم می‌آید تو کتاب اناتومی جامعه‌شناسی می‌خواندم؛اینکه شبکه روابط اجتماعی چقدر قوی یا ضعیف باشد می‌رساند یک ادمی چقدر به خودکشی نزدیک یا از آن دور است.
شاید اُوه گمان می‌کرد که قاتلش می‌تواند ان طناب باشد یا تپانچه‌ای که در دست دارد،اما ماشه را اگر قرار بود چیزی بکشاند آن این بود که اُوه به آن آدم‌های لعنتی که سونیا نبودند هیچ تعلق خاطری نداشت،کلامش را خرج آنان نمی‌کرد،کسی را راه نمی‌داد به خودش و با تنهایی‌اش تنها بود.نمی‌دانست دیگرانی که به حسابشان نمی‌اورد،دستشان روی ماشه و پایشان زیر صندلی دارش بود.
نمی‌دانست و گمان می‌کرد که چون خودش می‌خواهد،به قصد دیدار سونیا خودخواسته کوچ کند؛اراده‌اش را دارد.
و من چقدر سماجت و لجاجت پروانه همسایه ایرانی اوه را دوست داشتم که با سرتقی‌هایش اُوه را مجبور کرد که سپر بیندازد.
اُوه ناخواسته و ندانسته وارد حلقه‌ای از آدم‌ها شد،کنارشان قرار گرفت و شد عضو یک گروه!
گروه همسایگان،با همسایه‌های تابه‌تایی که روی دیدنشان را نداشت اما وقتی فهمید که دید به اعضای گروهش تعلق خاطر پیدا کرده،به خاطرشان عصبانی می‌شد،ماشین نازنینش را از پارکینگ می‌کشید بیرون و این ادم‌ها کنار هم شدند یک گروه،یک هدف مشترک،یک تعلق خاطر و این بود و نبود شبکه‌ای از روابط اجتماعی همان دست نامرئی هست که روی ماشه می‌نشیند.
      
17

21

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.