یادداشت نصراللهی

پانصد صندلی خالی: روزنوشت های زنی در محاصره سه ساله الفوعه
        حالا که مشغول تمیز کردن کابینت ها و یخچال و فریزر هستم و ناخود اگاه با مواد غذایی روبرو میشوم که دیگر یا خیلی مانده شده اند یا کپک زده اند یا خراب شده اند پرتم میشوم وسط کتاب پانصد صندلی خالی؛ دست نوشته هایی از محاصره یک معلم در فوعه و کفریا؛ روزهایی در حسرت چیز های معمولی حتی اب و گندم و روغن حتی هیزم... چه قدر این چیزها از ذهن امثال من دور است چرا؟ پرسیدن دارد؟ به برکت یک عمر مجاهدت مردانی  که نگاه چپ به این آب و خاک را ناممکن کرده اند. نکته بسیار مهم کتاب گلایه های لیلی از رفتار عجیب و بعضا احتکارهای افراد در گیر در محاصره است؛ که بارها از همه؛ چه روغن و ماست و پزشکان گلایه میکند. این جور مواقع ها فکر میکنم چه کارهایی برای ساخت درونی جامعه انجام داده ایم که در همچین مواقعی یا حتی بحران های دیگر دچار همچین شکاف هایی نشویم. 
یک خصلت دیگری که دارم وقتی همچین کتاب هایی میخوانم یا مدت ها خیلی چیزها مثل خوردنی ها؛ خرید؛ حتی حمام زهرمارم  میشود؛ همش فکر میکنم من چه قدر اسراف کارم؛ چه قدر آدم هایی در دنیا همین الان هستند که در همین وضعیت هستند و من از انها بی خبر... 
آنچه در اثنای کتاب با آن روبرو شدم سایه مرگ بود... آنچه که من با نزدیکی اش بیگانه ام. انگار دائم منتظر مرگی منتظر ترسی جدید؛ حس فراموش شدگی  ادم های فوعه چه رنج عظیمی داشت
کتاب کوتاهی بود؛شاید ظرفیت پرداخت بیشتر داشت ولی حتی نوشتن این احساسات هم رنج ور است و من به لیلی کاملا حق میدهم. 
به نظرم اوج کتاب داستان بمب گذاری اتوبوس ها است؛ هرچند قبلا مستند ان را دیده بودم ولی توصیفش از بازمانده ماجرا حس دیگری داشت؛ لامپی در ذهن من روشن میکرد که فهم دین اگر روشن بینانه نباشد دو زار هم نمی ارزد تو  را تبدیل میکند به کودک کش. به نظرم شاید نمونه داخلی کتاب دا باشد؛آیا از محاصره آبادان یا دوران حصر سوسنگرد خاطرات زنانه داریم؟ کتاب با اینکه ترجمه بود روان بود مخصوصا برگردان ضرب المثل ها را دوست داشتم؛ مخصوصا تصویری که از رنج کودکان سعی داشت مطرح کند قشنگ در آمده بود؛ در جای جای کتاب بغض کردم؛ شکر کردم و دل تنگ حاج قاسم و شهدای مدافع حرم شدم.
      
6

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.