یادداشت الهام اسماعیلی
1401/1/15
4.1
12
کتاب در یک بیابان، با دوگوال و دو سرباز شروع می شود. ما واگویه های یکی از سربازها رو میخوانیم. روزها بدون جنگ و حتی شلیک یک گلوله می گذرد و او منتظر حمله ی دشمن نشسته است. روزها بدون هیچ تحرکی سپری میشوند. مشخصات دشمن را در یک دفترچه ی راهنما نوشته اند و به دستش دادند. دشمن یک غول بی شاخ و دم است که فقط باید او را کشت. سرباز یک روز تصمیم می گیرد از گودال بیرون آمده و با استتار کردن، خودش را به گودال دشمن برساند، دوست دارد قبل از اینکه او را بکشد، یک بار صورت دشمن را ببیند و بعد با شلیک یک گلوله او را از پا درآورد. وقتی وارد گودال میشود، متوجه شباهت های دشمن با خودش می شود و اینکه آنها در دفترچه راهنما دروغ گفته اند و تمام این مدت تصویر غلطی از دشمن به سرباز داده شده است. او دشمن را ندید ولی از آثار و وسایل در گودال، کمی او را شناخت. دشمن هیولا نیست همانند خودش خانواده دارد. انسان است. سرباز به گودال خودش بازمی گردد. حالا قصد ارتباط با دشمن را دارد یک نامه می نویسد، در یک بطری گذاشته و آن را به گودال دشمن پرتاب می کند. جنگ ادامه دارد اما حالا به گونه ای دیگر
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.