یادداشت مولود توکلی

                دیشب به دستم رسید. از همان ساعت که صفحه‌هایش در میان انگشتانم لغزید تا الان که احساسم میان این کلمه‌ها چرخ می‌زند لبریزم از شعف.
شعر می‌خوانم یا داستان؟ کدام یک؟
بادبادکی رقصان میان رهاشدگی شعر و تصویرسازی داستان.
چینشی از کلمات با دقتی ناب و نگاهی ناب‌تر.
رد احساسی عمیق که در پایان هر شعر جا می‌ماند روی قلبت.
تو نمی‌دانی که با آن تصویر حک شده روی ذهن و قلبت بمانی و لذتت را سر بکشی یا این حظ وافر را نیمه کاره بگذاری و چشم بیاندازی به صفحه بعد و میهمان شعری دیگر شوی.
یکی از اشعار را سالها پیش در گوشه روزنامه‌ای خوانده بودم.‌ یادم هست قیچی را برداشتم و جدایش کردم.
 همان تکه هر سال کپی می‌شد و در گوشه تابلوی اعلانات مدرسه می‌نشست.
دلم می‌خواست بچه‌ها هم در کیف خواندنش شریک باشند.
چشمم که خورد به همان شعر لای این صفحه‌ها، ذوق زده از شعری به شعری دیگر می‌پریدم؛ مثل کبوتری سرمست از شاخه‌ای به شاخه‌ای دیگر.
نخل و رزمنده و پیکر و تفحص و سوسنگرد و خوزستان، استخوان و مین و هویزه و پوتین، اروند و یوسف و امام،  سیاوش و هم‌‌سنگر و گونی‌های کنف، همه و همه به ماهرانه‌ترین شکل ممکن در شعرهایتان آشیانه کرده‌اند استاد. 
#مولود_توکلی
#نامت_را_بگذار_وسط_این_شعر
#محمدرضا_شرفی_خبوشان
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.