یادداشت زهرا ربانی

                از وقتی یادم می‌آید شهید چمران برای من خاص بود. خاص نه مدل شهید همت و شهید باکری‌ها. خاصِ عجیبِ دانشگاهیِ غیرشعاری و غیر حزب‌اللهی. از اون شهیدایی نبود که گوش دادن به یه مداحیِ شورانگیز آدم را به یادش بندازه. از اون خاص‌ها که باید بشینی درموردش فکر کنی، کتاب بخونی، تحلیل داشته باشی و...
داستان من درمورد "چ" از کی شروع شد؟
از اون کتابی که در ۱۳ سالگی خوندم درموردش...که شب‌ها با یک لایه پیراهن توی برف می‌رفته چون کاپشنش را به یه فقیر داده بود، از اینکه صبح زود بلند می‌شده درس می‌خونده، که توی سن کم کار می‌کرده...چقدر عجیب و دست‌نیافتنی بود. حتی توی اون سن هم می‌فهمیدم که به گَردش نمی‌رسم...ولی چقدر در من شور درس‌خواندن و موفق شدن و مایه افتخارشدن و کمک دست بقیه بودن ایجاد می‌کرد.
گذشت تا وصف مناجات‌های شبانه‌اش و عاشقانه‌گویی‌هایش با خدا به گوشم رسید.
گذشت تا فیلم "چ" که چقدر دوستش داشتم.
و رسید به کتاب " چمران مظلوم بود". در جایی از کتاب نوشته بود یکی از نزدیک‌ترین همراهانش شهید شد، ناراحت شد و بعد به بقیه کارها رسید. اطرافیان گفتند: همین! فکر کردیم خیلی ناراحت بشی! گفت: خیلی ناراحت شدم.ولی الان وقت عزاداری ندارم. اکر من بیفتم همه کارها زمین می‌خوره بعدا عزاداری می‌کنم.
چه شورانگیز هستند آنها که ستون هستند. "ستون"‌ها را دوست دارم. من "ستون" نیستم ولی دلم می‌خواهد برای ستون‌ها و عزاداری‌های عقب‌افتاده‌شان و زخم‌های دیده‌نشده‌شان باشم. ستون‌ها را دوست دارم.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.