یادداشت Telka
1402/11/27
[یک بار وصیت کرد «وقتی من را گذاشتید توی قبر، یک مشت خاک بپاش به صورتم.» پرسیدم «چرا؟» گفت «برای این که به خودم بیایم. ببینم دنیایی که بهش دل بسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین.» گفتم «مگر تو چقدر گناه کردهای؟» گفـت «خـدا دوسـت نـدارد بنده هـاش را رسـوا کنـد. خـودم می دانـم چه کارهم.»] [این همه چیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست.] واقعا محشر بود، چند دقیقه پیش خوندنش رو تموم کردم اما هیچ جوره نمیتونم احساسم موقع خوندنش رو وصف کنم.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.