یادداشت محمد سعید میرابیان

        مرز خوبی و بدی کجاست؟ آیا دستورِ قتل داشتن انجام قتل را به کاری خوب تبدیل می‌کند؟ یا قتل همیشه بد خواهد بود؟
"منطقه‌ی گرگ و میش" با روایتی غیرخطی و چندلایه اسنادی از دیکتاتوری پینوشه در شیلی را روایت می‌کند. شخصیت کلیدی رمان، مردی است که در گذشته شکنجه‌گر بوده و اکنون تصمیم گرفته داستانش را بازگو کند. نویسنده از لابلای حرف‌های شکنجه‌گر تاریخ هولناکی را روایت می‌کند و مخاطب را مجبور می‌کند تا در هرصفحه از خود بپرسد: "آیا اخلاق مطلق است؟"
نویسنده پیچیدگی ظریفی دارد باید انتخاب کنی و بفهمی کی خیالش است و کی واقعیتِ بستر داستان، دائما در دنیای برداشت‌های نویسنده گم می‌شوی و پیدا نخواهی بود. اینکه اشباحِ مردگان شکنجه‌شده که با راوی صحبت می‌کنند حرف‌هایی مستند می‌زنند و باید باورشان کرد یا خیالِ خشمگین راوی است؟
من این داستان‌ها را نمی‌فهمم؛ مرز باریک خیال و واقعیتشان را درک نمی‌کنم و دائما در لحظات خشک می‌شوم که این مانعی برای لذتِ صِرفِ ادبیات است...
      
73

10

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.