یادداشت پیمان قیصری

فصلی در دوزخ و کشتی مست
        روزگاری
اگر حافظه‌ام وفا کند
زندگی من ضیافتی بود که در آن
دل‌ها شادمان بود و شراب‌ها روان
شبی،
زیبایی را بر زانوانم نشاندم
و او را تلخ یافتم
و دشنامش دادم
بر ضد عدالت سلاح بر‌گرفتم
گریختم
ای ساحرگان، ای تیره‌بختی، ای کینه
گنج‌هایم را همه به شما سپرده بودم
سرانجام توانستم امید بشری را یکسر در سینه‌ام محو کنم
چون جانوری سبع
بی سر و صدا برجستم و
هر گونه شادی را از هم گسستم
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.