یادداشت رعنا حشمتی

                همیشه وقتی در بساط دست‌فروش‌ها می‌دیدمش، نسبت به خواندنش گارد داشتم، و حتی نسبت به حجمش نیز، شاید کمی پا پس می‌کشیدم. اما حالا کم‌کم دارم متوجه حرف آرمینا می‌شم. که می‌گفت وقتی کتابی کم حجمه، تعداد صفحاتش کمه، دست و دلم نمی‌ره که بخونمش! و فکر می‌کنم همین بلا داره سرم میاد. دلم می‌خواد کتاب‌های بلند بخونم. از بلندی‌شان و روزهایی که زندگی من رو از آنِ خودش می‌کنه، لذت ببرم.
این کتاب هم همینطور بود. آروم آروم رفت توی قلبم و می‌دونم که بخشی از وجودم شد، مثل تمام چیزهای دیگر. تمام چیزهای کوچیک و بزرگی که می‌بینیم و تجربه می‌کنیم و می‌خونیم و بخشی از زندگی ما رو به خودشون اختصاص می‌دن.
دونستن در مورد جزئیات کیمونو بستن و چیزهای جالب ژاپنی که بهشون علاقه دارم هم البته، بر حس خوبم دربارۀ کتاب می‌افزود :)
بخشی از کتاب هست که میگه: «فکر نمی‌کنم هیچ یک از ما تا از درد خلاص نشده‌ایم بتوانیم صادقانه درباره‌اش حرف بزنیم.»
و تیکۀ دیگه‌ای: «تمام مردمی که می‌شناختم و اکنون مرده بودند و یا مرا ترک کرده بودند در واقع نرفته بودند، بلکه مثل همسر این مرد که درونش زندگی می‌کرد آن‌ها نیز در درون من به زندگی ادامه می‌دادند.»
به یاد آهنگ کلدپلی افتادم که میگه:
those are dead, are not dead.. they’re just living in my head..
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.