یادداشت پواد پایت

                سال‌های دبیرستان، داستان رابرت مک‌کی را خریدم که یک روز داستان‌گوی قهاری بشم. می‌خواستم بعد از خواندنش، همین که قلم/کیبورد را دستم بگیرم پلات‌هایم سینما را تسخیر کند. معجزه رخ نداد. بعد از چند فصل، کتاب را انداختم گوشه‌ای و همان لوزر سابق ماندم.
روزهای بعد، یک‌جاهای بی‌ربطی از معمولی‌ترین و تیپیکال‌ترین اتفاقات زندگی، یکهو یاد یک جمله از کتاب می‌افتادم و همان موقعیت معمولی ناگهان کیفیت دراماتیک می‌گرفت. سرم را در مدرسه می‌چرخاندم و هر بچه را یک شخصیت اصلی می‌دیدم که صبح برایش حادثه‌ی محرک رخ داده و در سفر روزش شخصیتش عیان می‌شود. هر بحث ساده‌ای را که می‌شنیدم سریع ارزش‌های دو طرف را مشخص می‌کردم و مکالمه تبدیل می‌شد به یک نقطه‌ی غیرقابل بازگشت در فیلمنامه‌ی آن روز. خلاصه فهمیدم کتاب در ناخودآگاهم کار خودش را کرده.
شاید هنوز بعد از چند سال و دو باری که کتاب را خواندم حتی به آن داستان‌گوی قهاری که دوست داشتم باشم نزدیک هم نشده‌ام، اما از رابرت مک‌کی درس درام و اخلاق و ارش‌های انسانی گرفته‌ام.
چهارستاره چون محمد گذرآبادی مترجم بدیه. اصلا نمی‌فهمم چرا سینمایی‌خوان‌ها بر ضدش شورش نمی‌کنن. به نظرم تقریبا از نصف جملاتش می‌شود فهمید هیچی از کتاب را نفهمیده و  شاید هم عمدا بدترین معادل‌ها را انتخاب کرده.
این‌جا دیدم هرمس جلد کتاب را عوض کرده. رسیدن از جلد بد قبلی به جلد فاجعه‌ی فعلی هنر می‌خواهد که هر کسی تواناییش را ندارد.
        

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.