یادداشت محمدقائم خانی

دیوان رودکی
        .


زمانه پندی آزادوار داد مرا 
زمانه چون نگری سر به سر همه پند است 
به روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری 
بسا کسا که به روز تو آرزومند است 
زمانه گفت مرا خشم خویش دار نگاه 
که را زبان نه به بند است پای در بند است 


نگارینا، شنیدستم که: گاه محنت و راحت
سه پیراهن سلب بوده‌ست یوسف را به عمر اندر
یکی از کید شد پر خون، دوم شد چاک از تهمت
سوم یعقوب را از بوش روشن گشت چشم تر
رخم ماند بدان اول، دلم ماند بدان ثانی
نصیب من شود در وصل آن پیراهن دیگر؟



ای دریغ! آن حر، هنگام سخا حاتم فش
ای دریغ! آن گو، هنگام وفا سام گراه



میلاو منی، ای فغ واستاد توام من
پیش آی و سه بوسه ده و میلاویه بستان
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.