یادداشت ایمان نریمانی

و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود
        همیشه برایم جالب بود که پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها اغلب زمانی که خود پدر و مادر بوده اند چندان شیطنت های بچه ها را تحمل نمی کردند و زود از کوره در می رفتند؛ اما حالا که پدر بزرگ و مادربزرگ شده اند نه تنها از شیطنت های نوه هایشان ناراحت نمی شوند که تازه از آنها در برابر پدر و مادر هایشان دفاع هم می کنند! رمان کوتاه "و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود" روایت جذابیست از همین عشق. عشق پدربزرگی که حالا بعد از همسرش تنها دل خوشی اش نوه ایست که از قضا خیلی شبیه خود اوست.

فردریک بکمن، نویسنده در ابتدای کتاب بهترین توصیف ها را از این کتاب ارائه کرده است:

"خوانندهٔ عزیز
زمانی یکی از بت‌های زندگی من گفت: «یکی از بدترین چیزهای پیری این است که دیگر هیچ ایدهٔ تازهای به ذهنم نمی‌رسد». این کلمات را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم زیرا که بزرگترین ترس من این است که تخیلم را قبل از بدنم از دست بدهم. حدس می‌زنم که تنها من نیستم که چنین ترسی دارد. نژاد انسان به شکلی عجیب از پیرشدن بیشتر می‌هراسد تا از مردن.این داستان دربارهٔ ترس است و درباره عشق و در نهایت درباره زمان. خاطره‌ها و گم‌شدنشان و در عین حال خداحافظی آهستهٔ یک پدربزرگ با نوه‌اش و یک پدر با پسرش."

واقعیت این است که بکمن در این داستان و در رمان پیشین خود مردی به نام اوه به زیبایی و با ظرافت کامل و با توصیف هایی بسیار دل انگیز احساسات یک پیرمرد را بیان کرده است به طوری که اگر نمی دانستم 38 ساله است باور نمی کردم که این ها نوشته کسی است که خود آن ها را تجربه نکرده است. به نظر من تنها نکته منفی کتاب این بود که خواننده در صفحات ابتدایی کتاب کمی سردرگم است و خیلی سیر موضوعی داستان را نمی داند اما هر چه که از داستان می گذرد جذابیت آن بیشتر می شود. به عبارت دیگر کتاب شبیه پازلی است که به مرور کامل می شود.

اسم کتاب کنایه از این است که خاطرات پیرمرد به مرور محو می شود و به همین خاطر به یاد آوردن و بازگشت به سمت عزیزان و خاطرات مشترک هر روز سخت و سخت تر می شود( نقل از کافه بوک)

قسمت هایی از کتاب:

"اژدها را بابابزرگ درست وقتی که به دنیا آمد به او داده ‌بود، چون‌که مامان‌بزرگ گفته‌بود اژدها برای نوزاد اسباب‌بازی توبغلی مناسبی نیست و بابابزرگ هم گفته‌بود که او هم یک نوۀ مناسب نمی‌خواهد."

"ما به این دلیل که از بیگانه ها می ترسیم به فضا نمیریم. این کارو می کنیم چون از تنهایی می ترسیم. تنها بودن تو کائنات به این بزرگی خیلی ترسناکه."

"از مدرسه تعریف کن نوآ_نوآ
معلممون مجبورمون کرد یه داستان درباره اینکه وقتی بزرگ شدیم میخوایم چیکاره بشیم بنویسیم.
خوب تو چی نوشتی؟
نوشتم که در درجه اول میخوام تمرکز کنم که کوچیک بمونم.
جواب خیلی خوبیه.
خوبه مگه نه؟ من که ترجیح میام پیر باشم تا آدم بزرگ. همه آدم بزرگا عصبانین، فقط بچه ها و پیر ها می خندن."

کسی که برای زندگی شتاب داره در واقع برای مرگ عجله می کنه.

- از مدرسه تعریف کن نوآ-نوآ
- همیشه مجبوریم انشا بنویسیم. یه بار   معلم ازمون خواست درباره اینکه معنی زندگی چیه انشا بنویسم.
- تو چی نوشتی؟
-"همراهی"
بهترین جوابی که تا حالا شنیدم
      

17

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.