یادداشت
1402/5/23
کتاب «خورشید همچنان میدمد» یکی از شاهکارهای همینگوی و نمونه قدرتمند از سبک نوشتاری اوست. او در این رمان نگاهی موشکافانه به سرخوردگیها و مشکلات نسل پس از جنگ جهانی اول دارد، وشخصیتهایی خلق کرده است که ماندگار و فراموش ناشدنیاند. مفاهیمی چون عشق، مرگ، جنگ، زندگی، سیاست، جامعه در این شاهکار جایگاهی بدیع دارد. «نیویورک تایمز» هم مینویسد: «روایتی جذاب، زیبا و لطیف، داستانی واقعاً گیرا... «ماریو بارگاس یوسا» نویسنده مشهور، درباره کتاب اینچنین نظرش را میگوید: «خورشید همچنان میدمد رمانی با سکوت بزرگ است. چیزی در مرکزش پنهان است که خواننده کمکم متوجه آن میشود. شخصیتها مانند شخصیتهای همینگوی همیشه غنی، جالب، جذاب و کمی تراژیک هستند.» ادنا اوبراین میگوید: «خورشید همچنان میدمد من را با نوعی عجیب و غریب، زرق و برق زندگی که نمی توانستم باور کنم آشنا کرد. من فریفته آن شدم.» سیروس کاکاوند در یکی از سایتهای داخلی نظرش را اینچنین نوشته است: « کتاب خورشید همچنان میدمد اولین رمان ارنست همینگوی است. این کتاب در سال 1926 منتشر شد و از همان ابتدا موردتوجه خوانندگان و منتقدان قرار گرفت. نیویورک تایمز این اثر را بهترین و دقیقترین اثر خلقشده در آن نسل توصیف کرد. همینگوی در این رمان سبک نوشتار جملاتی تاثیرگذار از کتاب را میخوانیم: «تو نمیتوانی با رفتن از جایی به جای دیگر، از خودت فرار کنی.» «خیلی راحت است که آدم موقع روز به همهچیز بیاعتنا باشد، اما شب همهچیز فرق میکند.» «تحمل فکر به این موضوع را ندارم که عمرم خیلی سریع در حال سپری شدن است و من، استفادهی درستی از آن نمیکنم». «هیچوقت این حس را نداشتهای که تمام زندگیات در گذر است و تو سودی از آن نمیبری؟ میفهمی که تقریبا نصف زمانی که برای زندگی کردن وقت داشتهای را پشت سر گذاشتهای؟» «صاف نشسته بود. دستم را پشت گردنش انداخته بودم و او به دستم تکیه داده بود و هر دو ساکت بودیم. طوری به چشمان من نگاه میکرد که این سؤال را در ذهن من متبلور میشد که آیا واقعاً با چشمان خودش مینگرد. ممکن است بعد از اینکه چشمها نگاه خود را از دنیا بردارند، چشمان او این نگاه را ادامه دهد. او طوری نگاه میکرد که گویی در این کره خاکی هیچ کس اینطور نگاه نمیکند و حقیقت این بود که از خیلی چیزها میترسید.» «رابرت کوهن از طرف پدر متعلق به یکی از خانوادههای ثروتمند در نیویورک بود و از طرف مادر به خانوادهای اصیل و شریف تعلق داشت. در مدرسه نظامی خود را برای ادامه تحصیل در پرینستون آماده کرد و در یک تیم فوتبال بازی کرد و هیچکس نسبت به او تبعیض نژادی قائل نشد. حتی کاری به مذهب او نداشتند. همین بود که هیچ فرقی با دیگران نداشت، تا اینکه به پرینستون رفت. پسری بسیار نازنین و صمیمی و خجالتی بود و همین او را ناخوشایند جلوه میداد. در مشتزنی، این را در وجودش کشت و با وجدانی معذب و دماغ له شده از پرینستون خارج شد و با اولین دختری که در نظرش جذاب آمد، ازدواج کرد.» «من به آدمهای ساده و رک، به خصوص وقتی که داستانهایشان عین هم باشد، اعتمادی ندارم و همواره حتی بدگمان بودم که رابرت کوهن قهرمان میان وزن مشتزنی بوده باشد. شاید اسبی دماغ او را له کرده یا مادرش از چیزی ترسیده بود. ممکن است وقتی تازه پا میگرفته>>
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.